وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

 

گوشه پرده را کنار می‌زنم. سراسر شیشه را مه‌ گرفته است. انگار همین پنجره کوچک هم بخشی از دیوار است. احساس خفقان می‌کنم. آستینم را به شیشه می‌سایم تا روزنه‌ای به بیرون باز کنم. آسمان قدری پیدا می‌شود. با آن چهره عبوس و ابرهایی تیره به چهره ناخشنودی می‌ماند که با ابروهایی پرپشت و گره‌کرده به دنیا اخم‌کرده است. ناخودآگاه ابروهایم در هم می‌رود. دستم را روی شیشه می‌لغزانم و سطح بیشتری را پاک می‌کنم. کف دستم از سرما تیر می‌کشد. می‌چپانمش زیر بغلم و بازویم را روی آن فشار می‌دهم. کمی قوز می‌کنم تا خیابان را بهتر ببینم. ماشین‌ها آهسته‌تر از همیشه می‌رانند. صدای بوق ماشین‌ها، خشک و تیز، روی دیوار سرما ترک می‌اندازد و در شکاف آن محو می‌شود. مورمورم می‌شود. مثل کشیده‌شدن ناخن روی فلز است. به پیاده‌روها نگاه می‌کنم. مملو از رهگذرانی است پوشیده در لباس‌هایی حجیم که با هیجان در رفت و آمدند. نور چراغ‌های رنگی مغازه‌ها یکی در میان خاموش و روشن می‌شوند، انعکاس رنگارنگی روی برف‌ها و آدم‌ها می‌اندازند، و تیرگی روز را نورانی می‌کنند.

هیچ‌یک از اینها مرا سر شوق نمی‌آورد. با بی‌حوصلگی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۴۲
آیدا الهی

 

 

خاک

کوزه‌گر سرپنجه‌های خود را در زمینِ سختِ صحرا فرومی‌برد، دامنی خاک برمی‌گیرد و درحالی‌که آفتاب با قلم آتشین خود صورت بی‌­حفاظ و دستان عریان او را به همان رنگ مشتِ خاکِ رسِ سرخ­فامی که از بیابان به ودیعه گرفته است رنگ‌آمیزی می‌کند، عرق‌ریزان و نفس‌زنان خاک را به کارگاهش می‌رساند...

 

آب

کوزه‌گر عرق بر جبین نشانده، شیره جانش کشیده شده و کامش به خشکی نشسته، سطل بر چاه می‌اندازد و دَلوی آب می‌کشد؛ آبی زلال و خنک. اما نه لبی‌ تر می‌کند و نه دست و روی ملتهبش را به خنکای آن می‌سپارد، چراکه خاکِ تشنه بیابان سالیانی است در تمنای آب می‌سوزد.

کوزه‌گر، لب‌تشنه، خاک را سیراب می‌کند و مادامی‌که خاک از طراوت به گِل می‌نشیند، گونه‌هایش از شوق گُل می‌اندازند.

آنگاه آستین بالا زده، با عضلاتی خسته و فرسوده، مشت‌ومال می‌دهد گِل را، تا برون کند از نهاد آن رخوت سال‌ها سکون.

کوزه‌گر، تشنه و مانده، خاک سیراب و مشت‌ومال دیده را روی چرخ کوزه‌گری‌اش می‌گذارد. چرخ می‌چرخد و می‌گردد تا که هستی دهد به مشتی خاک.

چرخ می‌گردد و گل را می‌چرخاند و کوزه‌گر را به خلسه می‌کشاند. و این هر سه، غرق در عالمی ملکوتی، چونان رقصندگان سماع، بیخود زِ خویشتن، و انگشتان کوزه‌گر رقصان به آواز گردش چرخ شکل می‌دهد به گِل

 

آتش

خاک گل شد و چرخ گردید و کوزه‌­ای خلق شد.

و مصیبت‌ها با آفرینش آغاز می‌شود

کوزه‌گر آتش بر تنور می‌زند و جهنمی به پا می‌سازد تا بستاند ز کوزۀ خام بهای حیاتش را، به رسمی که حکمت آفریننده می‌نامندش. که زندگی لیاقتی می‌طلبد که جز در مکتب رنج حاصل نمی‌شود، و ازاین‌روست که خالق، کوزه را دهانی تنگ می‌آفریند و دلی دریا، تا که دم نزند مشقت سیرِ سلوک را و دردها و رنج‌­ها را مدفون سازد در فراخنای قلبش.

کوزه می‌سوزد و می‌گدازد. رنجْ تحصیل می‌کند و دردِ فلک‌­زدگی را بی برآوردن دمی به جان می‌خرد. او بهشت برینی را وعده گرفته است. بهشتی که در آن با بطنی آکنده از شراب ناب، در میان حوریان دست‌به‌دست می‌گردد.

که از خدمت آب تا خادمی شراب، دنیایی شر فاصله است و چنانچه از آن به‌سلامت گذر کنی، به سرای پادشاهی ملکوت بار خواهی یافت

 

باد

کوزه فارغ می‌شود از تحصیل رنج، رنگ پختگی و اصالت به خود گرفته و در دستان کوزه‌گر، سرافرازانه به­سوی مرحله‌ای دیگر از کمال به‌پیش می‌رود. کوزه‌گر سرخوش و غره از خَلقی نیکو، و کوزه در سر می‌پروراند رؤیای بهشت موعود را و در دل می‌شمارد مراحل پیش روی خود در مسیر کمال، از کوزه آب تا خُم شراب

هر دو مدهوش و غرق در عوالم خود، بی‌خبر از فتنه‌های روزگار کمین­گر.

طوفانی از بیابان برمی‌خیزد، بادی در میان گام‌های سست و مستانه کوزه‌گر می‌پیچد، سکندری می‌خورد، کوزه بر زمین می‌افتد و به آنی به خاک تبدیل می‌شود.

و بیابان بازمی‌ستاند ودیعه‌اش را

 

 

                                         جامی است که عقل آفرین می‌زندش

                                                                  صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش

                                         این کوزه‌گر دهـر چنین جام لطیف

                                                                  می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش    

                                                                                                            (خیام نیشابوری)

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۳۷
آیدا الهی

 

گرچه، لحظات صرف شام بدون هیچ کشمکش و کدورتی، در کمال صلح و دوستی، و درحالی‌که به‌جای نعره و فریاد صدای قهقهه بلند بود سپری شد، وقتی آقایان دوباره به محل کنفرانسشان برگشتند، آماده بودند که با حرارت بیشتری بحث ‌و جدل را از سر بگیرند.

در آغاز گفت‌وگو، آقای سماک آمار داد که چند هزار قوطی کنسرو تون ماهی می‌تواند اهدا کند، اما آقای صولتی به‌طوری‌که انگار حرف او را نشنیده باشد، با قیافه‌ای حق‌به‌جانب و با اطمینان خاطر، کلام او را قطع کرد و گفت:

«خب، آقایون بفرمایند که هر کس چه مقدار پول می‌ذاره؟»

این حرف همچون کبریتی که در انبار کاه انداخته شود،

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۴۷
آیدا الهی

 

«آقایون، آقایون، ساکت. آرامش خودتون رو حفظ کنید. آقـــایون...»

هرچه سعی می‌کرد بلندتر حرف بزند، صدایش در آن همهمه، همچون قایقی که در گرداب فرومی‌رود محو می‌شد. زیر لب غرشی کرد و از درماندگی، دسته‌های مبل را فشرد. آنگاه از جایش برخاست. این بار برای ‌آنکه بیشتر جلب‌توجه کند، دست‌هایش را در هوا تکان داد و تکرار کرد:

«آقایون ساکت. آخه چرا این‌قدر بحث می‌کنید؟ نمی‌­شه که هر دفعه دور هم جمع می‌شیم، این‌طور بحث ‌و جدل راه...»

ظاهراً باز هم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۸
آیدا الهی

«داستانی فراموش ناشدنی»

 

 

این کتاب نخستین تجربه من به‌عنوان یک مترجم است. شباهت زیاد سرگذشت نویسنده کتاب با زندگی من، انگیزه‌ای بود که باعث شد این کتاب را به‌عنوان نخستین کار حرفه‌ای خود در زمینه ترجمه برگزینم. کتاب قابلیت الهام‌بخشی بسیار بالایی دارد، نه‌تنها برای افراد دارای معلولیت، بلکه برای همه. کتاب نشان می‌دهد که چگونه می‌توان در ظلمات نیستی و پوچی، وقتی همه چیزِ خود را ازدست‌رفته می‌یابید، کورسویی از نور امید را بیابید، و دوباره جوانه‌ زده و شکوفان شوید.

 

داستان کلی کتاب:

جانی، دختری جوان، سرزنده، و ورزشکار در ایالت مریلند آمریکاست. او که در خانواده‌ای صمیمی، و اهل طبیعت و ورزش بزرگ شده است، از اواخر دوران نوجوانی در پی شناخت هویت خود و مسیر درست زندگی برمی‌آید. در این راستا، از خداوند می‌خواهد که زندگی‌اش را دگرگون سازد.

زندگی جانی، در سی‌ام جولای ۱۹۶۷، با شیرجه‌زدن در بخش کم‌عمق اقیانوس دگرگون می‌شود. او در زندگی جدید خود که برای همیشه از گردن به پایین فلج شده است، با صندلی چرخ‌دار مسیر پر فراز و نشیبی را طی می‌کند. او در این مسیر، گاه در دست انداز افسردگی می‌افتد، گاه به سوی خشم می‌راند، و گاه خود را بر لبه پرتگاه خودکشی می‌یابد. اما همان خداوندی که زندگی او را این چنین از هم پاشیده، سرانجام او را به وادی امن و آرامش، و فتح قلل موفقیت می‌رساند.

 

 

تهیه کتاب:

۱. تماس با انتشارات ترانه مشهد: 05132283110

۲. فروشگاه‌های آنلاین

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۲۰
آیدا الهی

 

 

شاید وقتی دیگر

در جایی دیگر

زیر آسمانی آبی‌تر

تو را دوباره یافتم

ای خوشبختی

ای اسب چموش

بی‌صدا آمدی و

پر هیاهو رفتی

رفتی و زندگی‌ام، پر شد از تنهایی

حسرت و دلهره و رسوایی

در کجا باید گفت؟

پیش کی باید برد؟

شِکوۀ این‌همه سختی

باز هم می‌سوزد

تن و جانم همه در آتش پنهان

آتشی داغ‌تر از کورة خورشید

باز هم می‌کوشم

باز هم می‌نوشم

شربت تلخ صبوری

باز هم می‌کوشم

باز هم می‌پوشم

جامة ضَخم نبرد

باز هم می‌کوشم

باز هم می‌جنگم

تا که شاید برسد روز رهایی

و من آن روز شوم

صاف‌تر از آب زلال

سخت‌تر از سنگ صبور

سبزتر از رنگ بهار

رهاتر از باد صبا

رها، رها، رها...

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۲۷
آیدا الهی

اگر حق با هندوها باشد، اینکه هر انسان در چرخه‌ای از زندگی‌های قبلی و بعدی دنیا را تجربه و بازتجربه می‌کند، به نظرم من و او در زندگی قبلی یک کاره هم بوده‌ایم؛ خواهر و برادر، زن و شوهر، عاشق و معشوق، رئیس و مرئوس، یا حتی قاتل و مقتول! درهرصورت یک ربطی به هم داشته‌ایم یا یک مأموریت ناتمام که این‌گونه دوباره با هم جفت شده‌ایم. در هر چیزی، نه او لازم است حرفی اضافی بزند و نه من نیازی می‌بینم که توضیحی اضافی بدهم، همدیگر را می‌فهمیم و بی‌آنکه از هم سؤالی بکنیم یا

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۸
آیدا الهی

من دنیا را دیده‌ام، ولی او از مرزهای سرزمین مادری‌اش فراتر نرفته، بااین‌حال از من دنیادیده‌تر است. بیش از من دنیا و آدم‌هایش را می‌شناسد. من جغرافیا را درنوردیده‌ام، او تاریخ را. من انسان‌ها را در جوامعشان دیده‌ام، او انسان‌ها را از رهیافت فلسفه شناخته است. ولی نقطه اشتراکمان این است که هر دو به دنیا و آدم‌هایش علاقه‌مندیم.

بی‌هیچ قرار قبلی، هر روز عصر یکدیگر را در پارک ملاقات می‌کنیم، و بی‌آنکه در انتهای هر دیدار، برای روز بعد وعده کنیم، حوالی ساعت مشخصی همدیگر را از دور می‌بینیم که هر کدام از یک سو به نیمکتی که خودبه­خود وعده‌گاهمان شده نزدیک می‌شویم. او از محل کارش در دانشگاه می‌آید، و من در پایان روز

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۲۴
آیدا الهی

انارها رسیده‌اند. هیچ اناری مزه انارهای تک‌درخت حیاطمان را نمی‌دهد؛ ریزند ولی آبدار و شیرین. از بزرگ‌ترینشان که اندازه یک پرتقال متوسط است تا ریزترین‌ها که قد یک گردو هستند، همگی از پر آبی و شیرینی سینه‌شان چاک خورده است. با اینکه درخت مدت‌ها به امان خدا رها شده بود، شاید حداقل دو پاییز، اما همچنان بر سر وظیفه باروری خود استوار مانده است. امسال 203 انار به من هدیه داد. عصرها یک کاسه پر می‌کنم و جلوی بخاری چهارزانو می‌زنم. انارها را یکی‌یکی از شکافشان باز می‌کنم و با دندان‌هایم دانه‌ها را می کَنَم. دانه‌ها را که می‌جوم، دهانم از شیرینیِ ترد و خنکی سِر می‌شود. آبِ انارها می‌پاشد روی بدنه بخاری و جِزجِز صدا می‌دهد. اول بوی کاراملی شدنشان در هوا می‌پیچد، و بعد رنگ قهوه‌ای سوخته‌ای می‌گیرند و سفت‌وسخت به فلز بخاری می‌چسبند. اهمیتی نمی‌دهم. بعداً بخاری را تمیز می‌کنم.

دست‌ها و دور دهانم نیز به رنگ قرمز مایل به زرشکی در می‌آیند و

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۵۳
آیدا الهی

برایم سری کتاب‌های نجوم آیزاک آسیموف را آورده بود. می‌گفت خودش آنها را در بچگی خوانده. اما من علاقه‌ای به خواندنشان نداشتم. حتی تصاویر داخل کتاب‌ها هم جذبم نمی‌کرد. دوست نداشتم هیچ تصویری، حتی تصاویر خیره‌کننده واقعی از همان ستارگانی که در آسمان به‌صورت نقاط نورانی متحدالشکل و یکنواختی می‌دیدم، جای تصویری را که از آسمان در ذهنم داشتم بگیرد؛ مخمل ابریشمی سیاه‌رنگ نقره‌دوزی‌شده.

اول برایش خنده‌دار بود که من اسرار آسمان را در کتاب شازده کوچولو می‌جویم، و انگار که به کودک کندذهن بی نوایی ترحم کند، دستی کشید به موهایم و گفت:

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۲
آیدا الهی