داستان «بزنگاه»: قسمت دوم
«به نظرت معنای زندگی چیه؟»
جرعهای آب مینوشد و بیآنکه در انتظار پاسخ به من نگاه کند، به افق چشم دوخته است.
از سؤالش غافلگیر شدهام. مِنمِن کنان سؤالش را تکرار میکنم: «معنی زندگی چیه؟»
این بار نگاهش را به تخم چشمانم میدوزد و منتظر جوابم میماند.
شانههایم را بالا میاندازم. نوبت من است که به افق خیره شوم. پیش از آنکه حرفی بزنم کمی فکر میکنم. سنگینی نگاه منتظرش که قصد ندارد کوتاه بیاید معذبم میکند. بالاخره صاف نگاه میکنم توی چشمهایش و میگویم: «زندگی پوچه.»
به نظر نمیآید از جوابم غافلگیر شده باشد، هرچند خودم از صراحت خودم غافلگیر شدهام. بهتر بود حداقل برایآنکه خودم را در مقابل یک «مدرس ادبیات و عرفان» آدمی فرهیخته نشان دهم، چند جملۀ بهظاهر متفکرانهای که مشابهشان را در شبکههای اجتماعی زیاد دیدهام، بلغور میکردم.
معنای زندگی شاد زیستن است.
معنای زندگی شناخت خویشتن است.
ما زندگی میکنیم تا به نسخه بهتری از خودمان تبدیل شویم.
هر انسان در زندگی رسالتی دارد که آفرینشِ او را معنا میبخشد.
تأثیری که ما در زندگی دیگران میگذاریم، به زندگی ما معنا میدهد.
عشق تنها معنای حقیقی زندگی است.
یک مشت کلیات چرند از یک سری راوی ناشناس یا سرشناسی که خودشان هم قادر نیستند جمله قصار خودشان را معنی کنند. از نظر من زندگی پوچ است. شادی کیفیتی حقیقی نیست، بلکه توهمی متزلزل است. زندگی همهاش درد و رنج است و این وسط نقش شادیها این است که وقتی در رنج هستیم بیشتر دلمان بسوزد که خوشیهایی وجود داشتند یا دارند که از آنها محروم ماندهایم. من تا پانزده سالگی زندگی نسبتاً شادی با مامان و بابا داشتم، گیرم وقتی یک کدامشان در مدرسه به دنبالم میآمد دوستانم میگفتند: «بابابزرگت اومده دنبالت؟!» یا «چقدر با مامانبزرگت صمیمی هستی.» باوجود حدود نیم قرن اختلاف سنی میان من و والدینم، آنها خیلی با من صمیمی بودند و پایه همه جور تفریحی بودند. یک زمانی کوهنوردی جزو سرگرمیهای ما هم بود. البته نه به طور حرفهای، ولی یکی از گزینههایمان برای تفریح کوه بود. اما هرچه من بزرگتر و تواناتر شدم، مامان و بابا پیرتر و ناتوانتر شدند. با مسنتر شدن آنها شادیهایم محدود شد و به جای آن ترس و اضطراب از دست دادنشان به جانم افتاد. تبدیل شدم به یک مراقب شبانهروزی که همیشه استرس دوا و درمان آنها را داشتم، و اگر هم با دوستانم تفریح میرفتم، همهاش دلواپس خانه بودم. نمیتوانستم زندگیام را بدون مامان و بابا تصور کنم. آنها نهتنها والدین من، بلکه دوست و همدم و محرمم بودند. وابستگی و دلبستگی ام به آنها نقطه ضعفم بود، و با پیر شدن آنها لذتها و شادیهایم تمام شد و خاطرات روزهای شاد فقط به عذاب زندگی پر رنجی که به آن گرفتار شده بودم میافزود.
یا آن یکی جملههایی که میگویند معنای زندگی شناخت خودمان و تبدیلشدن به بهترین نسخه خودمان است و هرکس در زندگی رسالتی دارد. این جملاتِ به نظر قلمبهسلمبه، به عقیده من خیلی هم آبدوغخیاریاند. ما چه اختیاری در سرنوشت خود و شکلگیری شخصیتمان داریم که بتوانیم بسازیمش یا تغییرش دهیم؟ من در یک خانواده میانسال به دنیا آمدم و محیطی که در آن بزرگ شدم شخصیتم و نقشهای شخصیتیام را تعریف میکرد. اگر هر کسی در زندگی رسالتی دارد، اینطور که به نظر میرسد رسالت من در زندگی و هدف آفرینشم این بوده است که عصای دست والدینم باشم. هرچند از این بابت ناراضی نیستم، بلکه خیلی هم خوشحالم که فرزند دو انسان مهربان و شریف بودم و تا آخرین لحظه باعلاقه و محبت به آنها خدمت کردم. مسئله این است که اکنون که آنها رفتهاند و من رسالتم را به طور کامل به انجام رساندهام، به پوچی مطلق رسیدهام.
اما از همه چرندتر آن جملهای است که عشق را معنای زندگی تعریف میکند. چرت تر از این ادعا وجود ندارد. همچنین، آن گزاره قبلیاش که میگوید معنای زندگی ما تأثیری است که در زندگی دیگران میگذاریم، یا به تعبیری عشقی که به دیگران میدهیم. اصلاً عشق بهخودیخود چیست؟ وقتی من به خودم و زندگیام علاقهمند نیستم و خودم را دوست ندارم، چطور میتوانم به بقیه عشق بدهم؟
عشق میان دو دلداده هم که فریب عقآوری بیش نیست. توهمی ناشی از ترشح ترکیب مسموم هورمونهای دوپامین، اکسیتوسین، سروتونین و چندتا هورمون کوفتی دیگر که انسانها گاهبهگاه دچارش میشوند. یک حقه رذیلانه که فیزیولوژی بدن انسان بر ضد خودش به کار میگیرد، احساسات آدم را تا منتهای نیکبختی به اوج میرساند و بعد یکدفعه رهایش میکند، در مسیر سقوطی که چماقهای خیانت یا فراق یا عادت از هر سو بر پیکرش فرود میآید.
این افکار در سرم چرخ میزند، ولی هیچکدام را به زبان نمیآورم. سکوت میانمان طولانی شده. او نگاهش به افق است، جایی که تودهای ابرْ شکلِ قارچ مانندی به خود گرفته است. من هم دارم با علفها ورمیروم و حرکت کفشدوزکی را روی ساقه گلی وحشی تماشا میکنم. نمیدانم توی ذهنش چه میگذرد و چرا در مورد پاسخ من به سؤالش اظهارنظری نمیکند. احتمالاً یا دارد فکر میکند که در جوابم چه بگوید، و یا با خودش گمان کرده که این دختره کودن که عقیده دارد زندگی پوچ است، ارزش حرفزدن ندارد و فکرش مشغول چیز دیگری است. اما فکر اینکه شاید دارد توی دلش با جوابی که به سؤالش دادم قضاوتم میکند حرصم را در میآورد. علت سکوتش هرچه باشد، تصمیم میگیرم حالا من او را به چالش بکشم. سرم را بلند میکنم و خطاب به نیمرخش میگویم: «به نظر خودت معنای زندگی چیه؟» با لحنی که انگار بگویم: هه، اگه راست میگی خودت بگو!
نگاهش را بهسوی من بر میگرداند. طوری نگاهم میکند که معذب میشوم. در این لحظه، کفشدوزک از بالای ساقه پایین میافتد؛ با صدایی که بیصداست اما بهقدر کافی شنیدنی است که کندهشدن اصطکاک پاهایش از روی ساقه و سقوطش روی چمنها به گوش میرسد و نگاه هر دوی ما را متوجه خودش میکند. کفشدوزک به پشت افتاده و دارد تلاش میکند روی دستها و پاهایش برگردد. هیچکدام دخالتی نمیکنیم، خودش خیلی زود موفق میشود.
ناگهان از جایش بلند میشود. من هم بیاختیار با او قیام میکنم. او راه میافتد و من هم بیهیچ حرفی دنبالش راه میافتم. این بار قدمزنان پیش میرود و من نیز دوشادوش او همقدمش میشوم؛ البته، گوش-تا-دوش تعبیر درستتری است، از شانه من – که کل قدم به ارتفاع شانه او است – تا سرشانه او دستکم سیسانتیمتر فاصله است.
کمی که میرویم، شروع میکند به حرفزدن.
«من از وقتی یادم میاد، با شعر و موسیقی و ادبیات احاطه شدهام. پدرم استاد ادبیات بود و مادرم استاد موسیقی. پدرم صدای خوبی هم داشت. مادرم مینواخت و پدرم اشعار و ترانهها رو به آواز می خوند یا دکلمه میکرد. عادت داشت شعرها رو تفسیر کنه، هرچند میگفت در نهایت هرکسی می تونه برداشت خودش رو از فحوای کلام هر شعری داشته باشه.»
نمیدانم دارد با من حرف میزند یا حضور مرا کاملاً از یاد برده. نگاهش به ناکجاست و مخاطب حرفهایش انگار بادهوا. طوری با حسرت و افسوس حرف میزند که انگار خودش مثل پدرش اهل ادبیات نیست، مگر اینکه دروغ گفته باشد که «استاد ادبیات و عرفان» است.
همانطور که برای خودش حرف میزند، ادامه میدهد: «تقریباً هر شب خونه مون محافل شعر یا مجالس بحث ادبی و عرفانی برگزار میشد. خونه ما بهنوعی کانون، یا به قول امروزیها پاتوقِ ادبا و عرفاً بود. البته الان هم همینطوره.»
بفرما، هنوز هم میراث پدرش را ادامه میدهد، پس این لحن حسرتبارش برای چیست؟ حسرت واقعی برای من است که با رفتن بابا همه چیزش برایم تمام شد. حتی عرضه نداشتم گلدانهایش را که جانش به جانشان بند بود حفظ کنم. همهشان یا از کمآبی خشک شدند یا از بس بهشان آب دادم ریشههایشان پوسید. البته من گرفتار بیماری مامان بودم، و اندوه و افسردگی ناشی از فقدان بابا و وحشت ازدستدادن مامان کاملاً مرا بههمریخته بود.
ناگهان رو میکند به من. هُل میکنم. لحظهای میایستد و به چشمانم زل میزند. بعد دوباره راه میافتد. رفتار عجیبی دارد. مورمورم میشود. برای اولینبار از لحظهای که با او همراه شدهام به ذهنم خطور میکند که: دختره احمق، اصلاً این کیه که راه افتادی باهاش اومدی اینجا؟ به اطراف نگاهی میاندازم. جز طبیعت بکر و ما دوتا، نهتنها هیچ بنیبشری نیست، بلکه هیچ نشانی هم از تمدن نیست. جایی که الان هستیم، پشت این کوه، حتی جادهای که از آن آمدهایم ناپیداست. اصلاً از کجا معلوم که قاتل یا متجاوز نباشه؟ داره من رو کجا می بره؟ درست است که قصد دارم امشب بمیرم، ولی یک مرگ آرام و بیدرد میخواهم، نه اینکه سلاخی شوم.
پاهایم قفل میشوند. ایست میکنم و او هم بعد از یکی دو قدم میایستد. نگاه پرسشگرش دنبال دلیل توقفم میگردد. یکدفعه به او پشت میکنم و همانطور که در جهت مخالف راه میافتم میگویم: «برگردیم، خیلی دور بشیم برگشتن سخت میشه.» اول هیچ حرکتی نمیکند، اما بعد صدای قدمهایش را میشنوم که پشت سرم راه میافتد. توی دلم میگویم الان است که از پشت دست بیندازد دور گردنم و خفهام کند. یک آن به سرم میزند که شروع کنم به دویدن، اما صدایش را میشنوم که از قدمی مانده به من میگوید: «بسیار خب، حق با تو هست. ببخشید، من سرگرم حرفزدن شدم و حواسم نبود که ممکنه خسته بشی.»
دوباره کنار من قدم میزند. میگویم: «نه، از حرفزدن خسته نشدم، مسیر طولانی شد.»
«بله، ببخشید، بیملاحظگی کردم.»
فروتنیاش معذبم میکند. این من بودم که خودم را آویزانش کردم و باید تابعش میبودم، اما او دارد عذرخواهی میکند که به میل من راه نیامده. فکر میکنم استحقاق این را دارد که دستکم همراه و شنونده خوبی برایش باشم. لبخند میزنم و با لحن مشتاقانهای، طوری که چندان مصنوعی نباشد، میگویم: «خب، داشتی میگفتی، جلسات حوصله سر بر شعر و ادب.» «شعر و ادب» را با لحن مجریهای برنامههای ادبی بیان میکنم و دستانم را ادیبانه در آسمان به پرواز در میآورم.
میزند زیر خنده. خودم هم تقریباً ریسه میروم.
میپرسد: «مطمئنی می خوای بشنوی؟»
میگویم: «مگر چاره دیگری هم هست؟»
دوباره میزنیم زیر خنده. از پشت کوه که میپیچیم، جاده از دوردست پدیدار میشود. از آن مسافت، ماشین فرهاد به اندازه یک جعبه کوچک به چشم میآید. هنوز تا پایین کلی راه داریم، ولی خوشبختانه بیشترش سرازیری است.
دوباره به حرف میآید. «همونطور که گفتم، من با ادبیات و عرفان بزرگ شدم. خدا رو مظهر عشق می دونستم و معنای زندگی رو نیکیکردن به خود و دیگران.»
میخواند: «به نیکی گرای و میازار کَس / ره رستگاری همین است و بس[1]»
با تردید نگاهش میکنم. «میدانست؟»، یعنی دیگر چنین اعتقادی ندارد؟ متوجه سؤال درون چهرهام میشود. با حرکت سر تردیدم را تأیید میکند، اینکه دیگر معتقد به آن چیزها نیست.
ادامه میدهد: «یک اتفاق تمام جهانبینی و خودشناسی و خداشناسیام رو دگرگون کرد. همه چیزم رو فروپاشید. هیچ شدم. پوچِ پوچ.»
لحظاتی سکوت میکند. دارم از کنجکاوی میمیرم، ولی نمیپرسم خوب بعدش. از خودم میپرسم: پس به نظر اون هم زندگی پوچه؟ ناگهان دوباره به حرف میآید.
«همسر و پسرم... خودم پشت فرمون بودم.» مو به تنم سیخ میشود. «یادمه از ضبطصوت ماشین دکلمه این شعر پخش میشد.»
شروع میکند به زمزمهکردن شعر:
«هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد[2]...»
حس میکنم حالم دارد به هم میخورد. یک جورایی خوف کردهام. گرچه هنوز مستقیم نگفته که همسر و پسرش در تصادف کشته شدهاند، ولی از حرفهایش کاملاً معلوم است و نیازی به پرسیدن نیست. خودم را در آن لحظه توی ماشین آنها تصور میکنم، درحالیکه این شعر از بلندگوهای ماشین پخش میشود، انگار عزرائیل بود که برایشان میخواند. چقدر شوم.
با صدایی که از بغض میلرزد میگویم: «خیلی متأسفم.»
به تشکر لبخند تلخی میزند و ادامه میدهد: «بهظاهر آروم بودم، ولی درونم پر از خشم و نفرت و کینه بود. اطرافیان با باورهای عرفانی احاطهام کرده بودن. حرف هاشون که زمانی خودم هم بهشون معتقد بودم حالا دیگه برام معنایی نداشتن. باورم نمیشد، تمام کسانی که در عرفان و اندیشمندی بُت من بودن، از جمله پدرم، میدیدم که در مواجهه واقعی با مصیبتهای زندگی چقدر عامی و سطحی هستن. نصیحتهای عالمانه و باورهای عارفانه در تجربه واقعی از اینجور پیشامدهای ناگوار هیچ کارکردی نداشت. من فقط فکر میکردم که باورهام من رو آبدیده کرده، ولی حالا میدیدم که همه اون حرفها فقط یک فریب عالمانه است.»
شروع میکند سلسلهوار به خواندن اشعاری عرفانی:
«صبر بر درد نه از همت مردانه ماست / صبر از او، درد از او، همت مردانه از اوست[3]
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد / زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود / شیرینی تعیُّشِ پرویز بگذرد [4]...
چون سر آمد دولت شبهای وصل / بگذرد ایام هجران نیز هم[5]
نینی برو مجنون برو خوش در میان خون برو / از چون مگو بیچون برو زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد / گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا[6]»
به ماشین رسیدهایم. حرفش را قطع میکند. هر دو از مسیر طولانی کوهنوردیمان خسته شدهایم، هرچند او خیلی کمتر. جسم خستهام را روی صندلی ماشین ولو میکنم. فرهاد از پشت ماشین فلاسک کوچکی میآورد و فنجانهای ملامین مرا قرض میگیرد.
به کنایه میگویم: «گفته بودی که سیزده به در نمیریم!»
میزند زیر خنده. «حق با تو هست. گاهی کمی تجهیزات لازمه.» درِ بالای فلاسک را که شبیه فنجان کوچکی است نشانم میدهد و میگوید: «خودم همیشه تو این میخورم.»
آنگاه، فنجانهایمان را با دمنوش خوشعطری پر میکند.
به شوخی میگویم: «بوی عطاری بلند شد.»
میزند زیر خنده.
جرعهای از دمنوش را مینوشم و میگویم: «من امروز قصد داشتم خوراکیهای خوشمزه بخورم و تفریح کنم.» آنگاه، فنجان را بالا میآورم و با سر به کوه اشاره میکنم. «اما حالا دارم داروی گیاهی میخورم و توی کوه جونم در اومده.»
هر دو مستانه میخندیم. خندهاش که فرومینشیند، دو دستش را به حالت تسلیم بالا میآورد و میگوید: «بسیار خب، از این لحظه به بعد، فقط خوراکیهای خوشمزه و تفریح.» آنگاه چشمکی میزند و درحالیکه استارت میزند میگوید: «بسپرش به من.»
* * *
تابهحال چنین رستورانی به عمرم ندیدهام. رستوران سنتی زیاد رفتهام، ولی اینجا مثل باغ بهشت است. از زیر تختها و آلاچیقها جوی آب روان است و درختانی انبوه از هر سو سایه انداختهاند. پرندگانی خوشآواز روی شاخ و برگها پرسه میزنند و موسیقی دلکشی از حنجرههایشان بیرون میآید. آلاچیقها طوری چیده شدهاند که با وجودی که در این ظهر روز تعطیل بهاری، رستوران پر از مشتری است، هر کس فضای اختصاصی و دنج خودش را دارد.
فرهاد نوید میدهد که در اینجا هر غذایی که بخواهم هست؛ از انواع غذاهای سنتی گرفته تا فستفود و غذاهای دریایی و حتی انواعی از غذاهای ملل.
نمیدانم چه چیزی انتخاب کنم. هم دلم کباب میخواهد، هم آش رشته، و هم فستفود. ولی قصد ندارم باقی مدت آخرین روز زندگیام را با اسهال بگذرانم.
به او میگویم: «صبر کن کمی تمرکز کنم ببینم دلم چی می خواد.» چشمانم را میبندم و بعد از آنکه به او که دارد ریزریز میخندد تشر میزنم که «نخند!»، روی گزینههایم تمرکز میکنم. میتوانم کباب انتخاب کنم و برای پیشغذا یک فستفود سبک. یا که پیشغذایم آش باشد و غذای اصلی فستفود. ولی نه، کباب را بیشتر از آش میخواهم. وسط تفکرم صدای خندهاش که بهسختی کنترلش میکند شنیده میشود. بالاخره چشمانم را باز میکنم و میگویم:
«میگوسوخاری برای پیشغذا، و شیشلیک برای غذای اصلی.» بعدش امر میکنم که: «تو هم کبابلقمه میگیری تا من بتونم بهش ناخونک بزنم.» ابروهایم را خبیثانه تکان میدهم.
میزند زیر خنده و دستانش را به حالت تسلیم بالا میبرد.
غذا فوقالعاده بود. سوخاریها ترد و ادویهدار، و کبابها نرم و آبدار. عطر برنج و کره توی دماغم تثبیت شده. هر دو به پشتیها تکیه زده و پاهایمان را دراز کردهایم. خوابم گرفته است، ولی قرار نیست روزم را با خواب هدر بدهم.
میگویم: «میشه قهوه سفارش بدی، بعدش هم...»
تکرار میکند: «بعدشم؟»
«اگر دلت خواست بقیه ماجرا رو برام تعریف کنی.»
کش و قوسی به بدنش میدهد، خمیازه کشداری میکشد، و بلند میشود میرود بیرون. تنها که میشوم با خودم فکر میکنم که روز آخر زندگیام چقدر عجیب دارد میگذرد. همه جور تصوری از این روز داشتم غیر از آنکه با یک غریبه همراه شوم و حرفهای فلسفی و عرفانی بزنیم. میخواستم امروز خودم را از هر قیدی رها کنم و از هر چیز جدی دور باشم. از خودم میپرسم اصلاً چه شد که این حرفها را به من گفت. همینطور یکدفعه پرسید معنی زندگی چیه؟ چرا فکر کرد باید در این باره با من حرف بزند؟ چون گفتم پدر و مادرم را از دست دادهام؟
حدود دهدقیقهای گذشته است که با دو تا ماگ بزرگ قهوه داخل یک سینی بر میگردد. داخل سینی چندین و چند نوع شکلات هم هست. توضیح میدهد: «نمی دونستم قهوه رو تلخ میخوری، یا کنارش یک چیز شیرین هم می خوای.»
میگویم: «امروز فقط چیزهای خوشمزه و شیرین.» و یک شکلات که معلوم است پر از قند است بر میدارم.
جرعهای از قهوهام مینوشم تا تلخیاش را بسنجم، زهرمار است. قیافه در هم رفتهام را که میبیند، میخندد و میگوید: «خوب شد شکلات گرفتم.» آنگاه، خودش شروع میکند به نوشیدن آن مایع زهرمار بدون هیچی. صورتم بیشتر جمع میشود.
انگار عادت دارد بیمقدمه شروع به حرفزدن کند. یکدفعه میگوید: «به همه چیز پشت کردم.» لحظهای طول میکشد تا بفهمم دارد ادامه ماجرا را میگوید. «بار و بندیلم رو جمع کردم و رفتم سمت شمال. درست از همون جادهای که توش تصادف کرده بودم.» دوباره مو به تنم سیخ میشود. «در محل تصادف، کنار جاده ایستادم، یک ساعت، دو ساعت، نمی دونم تا کی. زندگیام رو مرور میکردم. کجا اشتباه کرده بودم، چهکار بدی کرده بودم که حقم این باشه؟ هیچی، هیچچیزی پیدا نمیکردم که بتونم بگم: آهان، ببین فلانجا فلان ظلم رو کردی و حالا اینم جوابش...» قدری جابهجا میشود. یکپایش را از حالت چهارزانو در میآورد و جمع میکند توی شکمش، سپس ادامه میدهد: «بعد از چندین ساعت، تصمیمم رو گرفتم و دوباره افتادم تو جاده. دیوانهوار میروندم. برام مهم نبود اگر تصادف کنم و خودم هم توی همین جاده بمیرم. چون درهرصورت قصد داشتم اون شب خودم رو بکشم.»
ناگهان متشنج میشوم. لیوان قهوه چنان تکانی توی دستم میخورد که مقداری از آن روی لباسم میریزد. او هم هُل میکند. نیمخیز میشود سمت من: «ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.»
چند لحظهای همانطور به چشمانش خیره میشوم. نمیفهمم معنای این وقایع چیست. چرا باید در چنین روزی چنین آدمی به تورم بخورد؟ انگار زندگی میخواهد آخرین بازیاش را هم با من بکند.
بالاخره زبانم باز میشود: «نه، نه، اشکالی نداره.»
«می خوای بریم؟»
هنوز منگم. کلمهای به زبان میآورم که چیزی است بین آره و نه.
میگوید: «ببخشید. قرار بود امروز بهت خوش بگذره.» کمی سکوت میکند و بعد پیشنهاد میدهد: «برای جبران، میبرمت یک جای خوب. اهل بستنی هستی؟»
تصورش هم دلم را حال میآورد. لبخند میزنم و با نگاهی برقزده میگویم: «چه جورم.»
موقع تسویهحساب، تعارفش میکنم که من حساب کنم. میگویم: «من توی کارتم خیلی پول دارم که نمی دونم چجوری تمومش کنم. حیف میشن.» میزنم زیر خنده.
او هم میخندد و میگوید: «شانست رو دفعه بعد توی بستنیفروشی امتحان کن. اینجا همون اول حسابکردن.»
ادامه دارد...