داستان «بزنگاه»: قسمت اول
بیدار که میشوم هوا هنوز گرگومیش است. همچنان خوابم میآید، ولی نمیخواهم امروز حتی یک ثانیه را هم هدر بدهم. کش و قوسی به بدنم میدهم. ترقوتروق مفاصلم حس خوشایندی دارد. بلند میشوم و رختخوابم را مرتب میکنم. چند روزِ گذشته، خانه را حسابی برق انداختهام. همه چیز تمیز و مرتب است.
مقصد اول را میدانم کجاست. کلهپزی. آن هم نه هر کلهپزی. آن یکی که نبش دوراهی مسیر شهر به ییلاقات است و چند سال است هر ماه میگویم اولِ ماه بعد میروم و یک کلهپاچه حسابی میخورم. بالاخره امروز وقتش رسیده. بااینحال، حس میکنم الان چیز دیگری دلم میخواهد. از داخل تصوراتم بوی نان داغ و برشتهای به مشام میرسد که وقتی کره را رویش میگذارم، در محل تماس با سطح نان ذوب میشود. حالا بوی کره هم بلند میشود. بله، صبحانه همین خواهد بود: نان تازه و کره و پنیر و چای شیرین، به یاد بچگیها. صبحانهای که بهخاطر کالری و قند بالای آن سالها بود خودم را از خوردنش محروم کرده بودم.
یخچال را خالی کردهام و هیچ ماده غذاییای در خانه باقی نمانده، پس بهغیراز نان تازه باید لبنیات و چای و نبات هم بخرم. به ساعت نگاه میکنم، بیست دقیقه گذشته و هنوز دارم در مورد صبحانهام تصمیم میگیرم. همین یک روز را وقت دارم و باید نهایت استفادهام را از آن ببرم.
این ساعت از صبح، بیرون هوا کمی خنک است. بلوز و شلوار و یک ژاکت بهاره تنم میکنم و میروم بیرون. یک نانوایی و یک سوپرمارکت چند خیابان آن طرف است. کله صبحِ یک روز تعطیل هیچ ماشینی رد نمیشود. برای همین با جسارت کامل زمینِ اتومبیلها را غصب میکنم و درست از وسط خیابان راه میافتم. پرندهها روی شاخههای تازه سبز شده آواز میخوانند. یک رنگ سبز مغزپستهای تمام گیاهان و درختها را پوشانده. هوا سبک و آسمان زلال است و خنکای پاکیزهای را نفس میکشم. همانطور که راه میروم لبخند به لب دارم. با خودم فکر میکنم که بعد از صبحانه چهکار کنم. ایدهای ندارم و از قبل با خودم قرار گذاشتهام که هرچه پیش آید خوش آید. میخواهم در لحظه تصمیم بگیرم. بر خلاف آنکه تمام عمر با برنامهریزی و آیندهنگری پیش رفتهام و خودم را از خیلی چیزها محروم کردهام، میخواهم یک امروز را به میل خودم باشم. حتی اگر تمام پساندازم را بر باد بدهم. حتی اگر خودم را به خطر بیندازم. حتی اگر از همه خطقرمزهایم عبور کنم. فقط میخواهم امروز زندگی هرچه جلوی رویم قرار داد تجربه کنم. یک روز فقط برای خودم.
و بعد از آن، شبهنگام خودکشی خواهم کرد.
* * *
نان سنگک را روی ساعدم پهن کردهام؛ مثل لباسی که از اتوشویی گرفته باشی. کیسهای حاوی کره و پنیر و باقی مخلفات هم از انگشتانم آویزان است. کیسه را تاب میدهم. گاهی لیلیکنان پیش میروم و گاهی با سرخوشی برای خودم آواز میخوانم. امروز خیلی احساس سبکی میکنم. تمام قید و بندهای دستوپاگیر را رها کردهام و فارغ از غم آینده با خودم خوشم. از سرخوشی چرخی میزنم و دوباره مسافتی را لیلی میروم. وارد کوچه که میشوم، ماشینی توجهم را جلب میکند. قدمهایم را قدری تند میکنم تا بروم از نزدیک ببینمش. چند در مانده به خانه، جلوی در یکی از خانههای همسایه ماشین جیپ روبازی پارک شده. بیاختیار سوت کشداری میزنم و زیر لب میگویم: «چه خفنه!». در این هنگام، مردی را میبینم که از پشت ماشین کمر صاف میکند و همانطور که وسایلی را توی آن میگذارد، با کنجکاوی دنبال صدا میگردد. همینکه با من چشم تو چشم میشوم، از خجالت آب میشوم. لبخند احمقانهای میزنم و آهسته سلام میکنم. او هم زیر لب با لبخندی که کنترلش میکند سلام میگوید. تابهحال او را یا ماشینش را در کوچه ندیدهام. لباس و تجهیزات کوهنوردی دارد. یکدفعه فکری به سرم میزند. میروم جلوتر و دوباره سلام میکنم، این بار با صدای بلند.
«سلام.»
با تعجب نگاهم میکند و دوباره میگوید سلام.
«دارین می رین کوه؟»
به حالت نیمه سؤالی میگوید: «بله!»
بیمقدمه میپرسم: «میشه منم بیام؟»
از درخواستم جا میخورد. میگویم: «نمی دونم روزم رو چطور بگذرونم. اگه من رو با خودتون ببرید خیلی ممنون میشم.» و بعد به خانهام اشاره میکنم، سرم را کمی خم میکنم، و معصومانه با لحنی نیمه کودکانه میگویم: «تازهاشم همسایهایم.»
لحظهای با تردید نگاهم میکند. سرم را بیشتر خم میکنم بلکه دلش به رحم آید. درحالیکه خندهاش را کنترل میکند، دستانش را به حالت تسلیم از هم باز میکند و بالاخره میگوید: «بسیار خب، مشکلی نیست. اتفاقاً امروز تنها میرم، بدم نمیاد یک همپا داشته باشم.»
دو کف دستم را به هم میکوبم و بالبالزنان، به حالت جیغ میگویم: «وای، مرسی، مرسی، ممنونم.»
لحظهای میخندد، و بعد با دستش به سر تا پایم اشاره میکند. میگوید: «با همین کفش و لباس؟»
نگاهی به خودم میاندازم. لباسی برازنده خرید سر کوچه تنم است. از او خواهش میکنم کمی صبر کند. باعجله به خانه میروم و همانطور که تندوتند لباس میپوشم – یک گرمکن ورزشی طوسی-صورتی – آب کتری را هم میگذارم تا جوش بیاید و فلاسک را پر میکنم. یک سری وسیله هم جمع میکنم تا بتوانم صبحانه را توی ماشین سِرو کنم.
وقتی بالاخره از در خانه بیرون میآیم، او پشت ماشین نشسته و با بیصبری روی فرمان ضرب گرفته است. همینکه مرا با باروبندیل پیکنیک میبیند، میزند زیر خنده و میگوید: «مگه داریم میریم سیزده به در؟!»
* * *
همیشه دلم میخواست سوار ماشین جیپ بشوم. جیپ مشکی نسبتاً یقری است و صندلیهایش روکش چرمی سیاه قیرمانندی دارند. داخل ماشین تمیز و بدون گَرد است و قطعاتش انگار دست نخوردهاند. نمیدانم این ماشین را تازه خریده یا وسواس تمیزکاری دارد.
میپرسم: «این ماشینرو تا حالا توی کوچه ندیده بودم. تازه خریدین؟»
توضیح میدهد که چند سالی است این ماشین را دارد، ولی اغلب در پارکینگ است و فقط هرازگاهی برای طبیعتگردی و مسافرت از آن استفاده میکند. پس احتمالاً روی ماشینش تعصب دارد.
گرسنهام. کرهها هم دارند در پوستهشان ذوب میشوند. خجالت میکشم پیشنهاد بدهم که صبحانه بخوریم. ولی معده خالی و شتاب ماشین دارد حالم را به هم میزند. وانگهی، مگر قرار نبود که امروز مراقب رفتارم و نگران برداشت دیگران نباشم. پس راحتی و میل خودم در اولویت است.
کفشهایم را در میآورم و چهارزانو میزنم روی صندلی. با تعجب حرکاتم را دنبال میکند. پاسخ نگاه کنجکاوش را میدهم.
«من خیلی گرسنمه. می خوام صبحانه بخورم. همه وسایل رو آوردم و خوراکی بهقدر کافی هست که هر دومون رو سیر کنه.»
لبخندی میزند و جواب میدهد: «بسیار خب، می خوای جایی نگه دارم؟»
توی دلم ادایش را در میآورم: بسیار خب، چه لفظقلم. میگویم که نیازی نیست نگه دارد. دو فنجان ملامین از بساطم بیرون میآورم. من چای شیرین میخواهم، حتی اگر به همهجا گند بخورد. بگذار بعداً بگوید دختره چرک و کثیف و شکمشل، همان بهتر که مرد. او چاییاش را تلخ میخواهد و لقمههایش را بدون کره. ولی من برای خودم در هر لقمه دوبرابر پنیر کره میچپانم. هر لقمهای که میخورم، با یک قورت چای شیرین شروع میکنم به جویدن. در ازای هر لقمهای که برای خودم میگیرم، یکلقمهنان و پنیر هم به او میدهم. اما گاهی که هر دو دستش مشغول فرمان و دنده است، لقمه را میگذارم دهانش. طوری صمیمی رفتار میکنیم که انگار آمدهایم نامزدبازی!
بهاینترتیب یخ بینمان کاملاً آب میشود و شروع میکنیم به حرفزدن. نام او فرهاد است. مدرس ادبیات و عرفان است – همین است که لفظقلم حرف میزند – 43 سال دارد، و بهتنهایی با مادرش زندگی میکند. یکدفعه معذب میشوم. او چهارده سال از من بزرگتر است، اما من بچهسال تر از سنم به نظر میرسم و او پختهتر از سنش، و وقتی عبارت دهانپرکن «مدرس ادبیات و عرفان» را به زبان میآورد، حس میکنم دختربچهای هستم در کنار مردی به سن پدرم.
بعد نوبت من است که از خودم برایش بگویم. من سوسن هستم. رشته کامپیوتر خواندهام و تا هفته پیش در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار بودم. 29 سالم است و هیچ خانوادهای ندارم. وقتی از این حرفم متعجب میشود توضیح میدهم: «بابا مامانم خیلی دیر بچه دار شدن. وقتی من به دنیا اومدم بابام پنجاه و دو سالش بوده و مامانم چهل و چهار سالش. بچه دیگه ای هم به دنیا نیاوردن. در سه سال گذشته، هر دو به فاصله یک سال و چند ماه از هم از دنیا رفته ان.» آنگاه شانهای بالا میاندازم و ادامه میدهم: «در واقع، من همین پنج ماه پیش عزادار مامانم بودم.»
ناگهان از سرعت ماشین کم میکند و آهستهآهسته به سمت حاشیه بلوار میراند. کمی بعد یک جا متوقف میشود و چندثانیهای زل میزند به من. در نگاهش یا نور خورشید افتاده و یا قطرات اشکی چشمانش را انباشته است. اما من لبخند نامفهومی به لب دارم که خودم هم نمیدانم معنایش چیست: عین خیالم نیست؟ تلاشی است برای کنترل گریه؟ کوششی است برای دفع ترحم؟ یا عکسالعملی ناخودآگاه که هیچ قصدی پشتش نیست؟
سر آخر فقط زیر لب میگوید خیلی متأسف است و دوباره ماشین را به وسط جاده میراند.
* * *
من آدم کوه نیستم. حتی پیادهروی معمولم هم محدود است به پیمودن فاصله بین خانه یا محل کار تا ایستگاههای وسایل نقلیه عمومی و بالعکس. اگر حوصله رانندگی داشته باشم، همین پیادهروی هم حذف میشود. اهل باشگاه و ورزش هم نیستم. البته اهل جَوگیر شدن و ثبتنام کردن در باشگاه و دو روز رفتن و از انگیزه افتادن و در نهایت پول هدردادن هستم. در واقع، فقط همینقدر باشگاه میروم که عضلات خشکم با یکی دو بار ورزش به درد بیفتند و دو روز لنگلنگان راه بروم، و باز دوباره از تحرک میافتم. الان هم که داریم این سربالایی نهچندان پرشیب را بالا میرویم، به نفسنفس افتادهام و عضلات و تاندونهای پاهایم از درد جیغ میکشند. احتمالاً روز بعد نتوانم از درد و گرفتی عضله از تختخواب پایین بیایم. البته نیازی نیست از این بابت نگران باشم، روز بعدی برای من وجود نخواهد داشت.
اما به نظر میآید فرهاد ورزشکار است. باوجود گرمکنی که به تن دارد، میتوانم عضلات قوی ساق پاهایش را تصور کنم. بیآنکه خم به ابرو بیاورد، جلو جلو میرود و هرگاه منتظر من میایستد، در چهرهاش نشانی از خستگی یا سختی نیست.
لجم گرفته است. من امروز قرار بود خوش بگذرانم، اما حالا گیر آدمی افتادهام که قصد دارد فقط ورزش کند. نمیتوانم همینطور از او جدا شوم. برای برگشتن، به او و ماشینش نیاز دارم. روی کوه و اطرافش هیچ آدمیزادی به چشم نمیخورد و از آن گردشگاهها هم نیست که در پایین کوه پر باشد از بساطهای اغذیهفروشی. کاملاً مشخص است که قصد او از آمدن به اینجا فقط ورزش است نه گردش، درست برعکس من.
چندمتری دورتر از من منتظرم ایستاده است. پشت به من نگاهش به افق است. یک دست به کمر دارد و با دست دیگرش قمقمهای را به دهان برده و آب مینوشد. تا جایی که توان دارم قدمهایم را تند میکنم و خودم را به او میرسانم. کنارش که میرسم بیاختیار میگویم: «آخ، مُردم.»
با تعجب نگاهم میکند و به کنایه میگوید: «به همین زودی؟»
چشمغرهای میروم و با دهنکجی جواب میدهم: «نخیر، ولی به همین زودیها!»
متوجه منظورم نمیشود. دوباره میگوید «بسیار خب»، و پیشنهاد میکند کمی دیگر جلو برویم تا به جایی برسیم که برای نشستن مناسب باشد. وقتی دندانهایم را با خشم به هم فشار میدهم، با لبخندی که کفرم را در میآورد میگوید: «اینجا سنگ هاش ناهمواره. دنبال من بیا، اون پشتها یک جای قشنگ هست. تقریباً رسیدیم. بیا، پشیمون نمی شی.» و راه میافتد. دلم میخواهد موهایم را بکنم، ولی انگار چارهای ندارم. همانطور که پشت سرش راه میافتم، دست میاندازم به کولهاش و قدری از وزنم را آویزانش میکنم تا کمی از بار مرا با خود بکشد. اول متعجب میشود، اما اعتراضی نمیکند. چند متر دیگر پیش میرویم و تختهسنگ نسبتاً بزرگی را دور میزنیم، و به ناگاه منظره شگفتانگیزی پیش رویمان پدیدار میشود. سراسرِ کوه در تمام مسیر سرسبز بود و زمین کوهپایه هم پر بود از درخت و بوته، اما چشمانداز این پشت رؤیایی است. زمینی است هموارتر از سطح آنسوی کوه، با یک حوضچه آب در میان سنگها، و دورتادورش گلهای وحشی رنگارنگی در بستری از چمنهایی نورسته روییدهاند.
دستانم را طوری که انگار بخواهم تمام تصویر را در آغوش بکشم، از هم باز میکنم و با قدمهایی ریز و تند سراشیبی کُندی را تا کنار حوضچه طی میکنم. بر لبۀ سنگ زانو میزنم و دست میبرم داخل آب. زلال و به طرز خوشایندی خنک است و قدری که میچشم، بهقدری گوارا است که مانند آن هرگز ننوشیدهام.
«دیدی ارزشش رو داشت؟»
کاملاً حضور فرهاد را از یاد بردهام. با هیجان و شگفتی ای که صورتم را انباشته به طرفش نگاه میکنم و میپرسم: «اینجا بهشته؟»
در جوابم فقط لبخند میزند. به پهلوی خودش اشاره میکند و دعوتم میکند که بروم کنارش بنشینم. بلند میشوم و از میان گلها به سویش میروم. آنجا یک محل نشستن معمولی نیست. مشخص است که آن قسمت را شخصیسازی کردهاند. چند قطعهسنگ صاف، مناسب نشستن که بهدُور فضایی، دایرهوار چیده شدهاند و در وسط، تختهسنگ مسطح و کوتاهی است که حکم میز را دارد.
توضیح میدهد که اینجا پاتوق او و همنوردانش است؛ کسانی از میان دوستان یا همکارانش، یا از میان دانشجویانی که علاقهمند به بحث و گفت و گو هستند.
دوباره احساس میکنم سن پدرم را دارد.
ادامه دارد...