وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

داستان «بزنگاه»: قسمت سوم (و آخر)

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ

بستنی‌سنتی زیاد خورده‌ام، ولی این یکی مزه بهشت می‌دهد. تعجب می‌کنم که او چه جاهایی را می‌شناسد که من روحم نیز از آنها خبر ندارد. اما غیر از او انگار خیلی‌های دیگر هم اینجا را می‌شناسند، چون ناچار شدیم نوبت بایستیم تا بتوانیم سفارش بدهیم. وقتی بالاخره بستنی‌هایمان را گرفتیم، فرهاد گفت که فعلاً آن را نخورم. آنگاه به سویی هدایتم کرد و چند ده متر دورتر، پشت یک پرچین مرا به سمت نیمکتی برد، پشت به جاده و با چشم‌اندازی رؤیایی از دشتی از شقایق.

خودم کنار نیمکت ایستاده بودم و قلبم از حفره دهانم که از شگفتی باز مانده بود پرواز کرد به میان دشت. بی‌هوا چندین بار زیر لب گفتم: «خدای من، خدای من، خدای من.»

فرهاد چشم دوخته بود به دشت و با رضایت لبخند می‌زد. معلوم بود خوشحال است که ماجرای رستوران را جبران کرده.

وقتی بالاخره روی نیمکت می‌نشینیم، همان‌طور که بستنی‌هایمان را می‌خوریم، به کنایه می‌گویم: «خب، چی شد، زنده‌ای که؟» بلافاصله از حرفی که زدم پشیمان می‌شوم. نکند بهش بربخورد؟

با نگرانی به چهره‌اش نگاه می‌کنم. به نظر آزرده نیست. می‌گوید: «نه، ولش کن. نمی خوام دوباره ناراحتت کنم.»

لبخندی می‌زنم و درحالی‌که به بستنی‌ام اشاره می‌کنم می‌گویم: «نگران نباش. بستنی هست، خنکم می کنه.»

هر دو می‌زنیم زیر خنده.

می‌گویم: «حالا قبل از اینکه باز یکهو شروع کنی به حرف‌زدن...»

با تعجب نگاهم می‌کند. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم: «خب چیه؟! هر دفعه همچین یکهویی حرف می‌زنی که آدم می گُرخه.»

می‌گوید: «چی؟»

جواب می‌دهم: «آهان، ببخشید استاد، آدم رَم می کنه!»

هر دو به خنده می‌افتیم، طولانی و بلند. آنگاه، می‌گویم: «این دفعه با شمارش من شروع کن: سه، دو، یک.»

درجا می‌گوید: «از خودکشی منصرف شدم.» در جوابِ نگاه پرسشگرم ادامه می‌دهد: «حتی طناب و چهارپایه هم خریدم. قصد داشتم توی جنگل کار رو تموم کنم.»

به من نگاه می‌کند تا واکنشم را ببیند. با اینکه دوباره مو به تنم سیخ شده، خودم را عادی نشان می‌دهم. ادامه می‌دهد: «رفتم پای درختی که همون آخرین سفرمون برای پسرم بهش تاب بسته بودم. اون روز خیلی بهمون خوش گذشت.» صدایش کمی می‌لرزد. مکث می‌کند. نفس بلندی می‌کشد و چشمانش را با پشت دستش پاک می‌کند. بعد، دوباره به حرف می‌آید: «طناب رو وصل کردم. بعد، روی چهارپایه نشستم و بر خلاف عادت و عقیده‌ام شروع کردم به سیگارکشیدن. پشت‌سرهم. اولین و آخرین تجربه‌ام از سیگارکشیدن مربوط به دوران سربازی بود که چندباری در جمع با هم‌خدمتی‌ها کشیده بودیم. اما اون شب مثل یک سیگاری قهار پشت‌هم سیگار می‌کشیدم. دودش، وقتی تا عمق ریه‌ام می‌فرستادم پایین، و بعد همه رو پس می‌فرستادم تو هوا، آرامش عجیبی بهم می‌داد.» هوس می‌کنم من هم امشب پیش از آنکه کار را یکسره کنم، چند سیگار دود کنم، گیرم تابه‌حال حتی یک نخ هم نکشیده‌ام. «همونطور نشسته بودم، سیگار دود می‌کردم، و به همسر و پسرم فکر می‌کردم. هرچند از زجر خودکشی می‌ترسیدم، فکر اینکه شاید دوباره اون ها رو ببینم، در عالمی که شاید وجود داشته باشه، بهم قوت قلب می‌داد. ولی بعد، یک‌دفعه این فکر به ذهنم رسید که وقتی پسرم رو ببینم، بهش چی بگم؟ بگم بابات، پدرت که در تمام عمر با مفاهیم عرفانیِ صبر و بی‌ارزشی تعلقات دنیوی و معرفت و حکمت الهی بزرگ شده بود و خودش هم همین مفاهیم رو نشر می‌داد و تدریس می‌کرد، خودش به همین سادگی به پوچی رسیده؟»

دوباره شروع می‌کند به شعرخواندن:

 «نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد / اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی[1]»

 

و بلافاصله:

«فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید / که گر بگریزم از سختی رفیق سست‌پیمانم[2]»

 

از مفاهیم مختلف:

«چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است / صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟[3]»

 

کلامش شور می‌گیرد و دستانش به حرکت می‌افتند.

«نی از تو حیات جاودان می‌خواهم / نی عیش و تَنعُّم جهان می‌خواهم

نی کام دل و راحت جان می‌خواهم / آنی که رضای توست، آن می‌خواهم[4]»

 

تقریباً از خودش بی‌خود می‌شود.

«بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید / در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید / کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید / که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید[5]»

 

از نفس می‌افتد. چند لحظه‌ای سکوت می‌کند. بعد، نفس عمیقی می‌کشد و دوباره به حرف‌زدن ادامه می‌دهد: «به پسرم چی می‌گفتم؟ می‌گفتم بابات یک دروغگو بود یا با باورهای دروغین زندگی می‌کرد؟ می‌گفتم این همون بابایی هست که قرار بود توی زندگی بهت راه رو نشون بده، بهت یاد بده با سختی و مصیبت‌ها چطور کنار بیای، که سرمشق و الگوی تو باشه؟»

مکثی می‌کند و بعد، از میان بغضی که راه گلویش را سخت بسته است، با صدای گرفته‌ای که به سایش ناخن روی سطحی فلزی می‌ماند می‌گوید: «شرم کردم، از پسرم، از خودم شرم کردم.» صدایش می‌برد.

ناخودآگاه بغلش می‌کنم. دستم را تا جایی که می‌رسد دور شانه‌اش حلقه می‌کنم و سرم را روی بازویش می‌گذارم. بااین‌حال، فکرم پیش او و هدفم دلسوزی برای او نیست. به خودم فکر می‌کنم. به مامان و بابا. آنها چه انتظاری از من داشتند؟ در واقع، آنها هیچ‌وقت توقعی از من نداشتند. در همه مراحل زندگی به خواسته‌های من احترام می‌گذاشتند و در انتخاب‌هایم فقط نقش مشوق و حامی را به عهده می‌گرفتند. هیچ‌وقت از من نخواستند در چیزی که مطلوبم نیست زیادی از خودم سرسختی نشان دهم یا بیش از آنچه که لازم است برای چیزی صبر کنم، اما تمام تلاششان را می‌کردند تا مرا مستقل بار بیاورند. احتمالاً امیدوار بودند که در نبود آنها بتوانم از پس خودم و زندگی‌ام بر بیایم. اما حالا من قصد داشتم مثل بچه‌ننه‌های بی‌دست‌وپا، تا آن دنیا دنبالشان بدوم.

سرم را از روی بازویش بر می‌دارم و می‌پرسم: «بعدش چی شد؟»

آهی طولانی می‌کشد و بعد، صاف در چشمانم نگاه می‌کند. می‌گوید: «اون شب با خودم فکر کردم که خودکشی راحت‌ترین و دم‌دستی‌ترین راه برای خلاص‌شدن از مصیبته. فقط کافی بود اراده کنم تا خودم رو بکشم. پس برای مردن همیشه فرصت داشتم، ولی در مقابل، با خودکشی همه فرصت‌های دیگه رو از خودم می‌گرفتم.»

منظورش را درست نمی‌فهمم. چه فرصتی؟ آدمی که به پوچی رسیده دیگر هدف یا آرزومندی‌ای ندارد که فرصت‌های زندگی برایش اهمیت داشته باشند. متوجه سردرگمی‌ام می‌شود. توضیح می‌دهد: «تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدم. سعی کنم کشف کنم که این مصیبت چه پیام یا معنایی برام داره. بعدش اگه همچنان خودم رو در بن‌بست پوچی دیدم، همیشه این درخت و طناب و چهارپایه رو در اختیار دارم. در واقع، حالا که چیزی برای ازدست‌دادن نداشتم، مرگ و زندگی‌ام دست خودم بود. پس تصمیم گرفتم این بار من به زندگی فرصت بدم.»

از این جمله‌اش خوشم می‌آید. به برداشت من، معنای حرفش این است که او دیگر بازیچه زندگی نیست، بلکه زندگی بازیچه او است و زندگی باید تلاش کند خودش را آن‌قدری ارزشمند جلوه دهد تا دوام بیابد.

می‌پرسم: «خب، به نتیجه‌ای هم رسیدی؟»

ادامه می‌دهد: «از تراپی شروع کردم.»

چشمانم را بالا می‌اندازم. می‌گوید: «اعتقادی به روان‌درمانی نداری؟»

نفسم را پر صدا از میان دو لبم بیرون می‌دهم و می‌گویم: «بری بشینی سیر تا پیاز زندگی‌ات رو برای یکی که اصلاً تو رو نمی شناسه تعریف کنی، اون هم فقط گوش بده، بعدش هم کلی ازت پول بگیره، چهارتا قرص هم به نافت ببنده و...»

خیلی صریح می‌گوید: «اشتباه می‌کنی! یک روانکاو خوب از بین حرف هات نکاتی رو بیرون می‌کشه که یک‌دفعه می‌بینی گره کوری از احساساتت از هم باز شد. لزوماً هم بهت دارو پیشنهاد نمی‌کنه.» به دستانش تکانی می‌دهد و ادامه می‌دهد: «درهرصورت، من از روان‌درمانی شروع کردم.» پس این شروعش بود. کنجکاو بودم ادامه‌اش را بدانم. «برای من نقطه عطف اونجایی بود که با گروه‌درمانی آشنا شدم. روشی که در اون چند نفر که از مشکل مشابهی رنج می‌برن، زیر نظر یک روانکاو دور هم جمع میشن و از تجربه‌شون از مواجهه با اون مشکل مشترک حرف می‌زنن.» توضیح می‌دهد: «در گروه ما، ما شش نفر بودیم با زندگی‌ها و پیشینه‌ها و شرایط مختلف، اما با یک تجربه مشترک: سوگ. همه ما فرد یا افرادی رو از دست داده بودیم که تمام معنای زندگیمون بودن و با ازدست‌دادن اون ها زندگیمون به طرز غیر قابل تحملی بی‌معنا شده بود.» دلم می‌گیرد. من هم جزوی از آن گروه هستم.

می‌پرسم: «اونجا درمان شدی؟»

با دستش اشاره‌ای می‌کند به این معنی که عجله نکن. به حرف‌هایش ادامه می‌دهد: «گروه‌درمانی به زندگی‌ام هدف داد. من از این ایده استفاده کردم تا از طریق چیزی که در اون سررشته داشتم، یعنی ادبیات و عرفان، راهی پیدا کنم برای معنابخشی به سوگ خودم. مطالعاتم رو متمرکز کردم بر مفاهیم رنج، و از رنج به ایده کمال رسیدم. اینکه رنج‌های زندگی و علت رنج انسان‌ها، برای هدف غایی آفرینش و رسیدن به کمال هست.»

دیگر دارد بالای لیسانس حرف می‌زند. حس می‌کنم مغزم دارد تاب بر می‌دارد.

شروع می‌کند به خواندن:

«تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند / این مرتبه با همتِ پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهی / سررشتۀ روشنی به دستت ندهند[6]»

 

 مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «حالا خودم بر پایه عرفان، دوره‌های سوگ‌درمانی برگزار می‌کنم. از اونجایی که سوگ فقط مرگ رو شامل نمیشه، یعنی خیلی از مصیبت‌های دیگه مثل بیماری یا جدایی یا ورشکستگی هم می‌تونه آدم‌ها رو دچار سوگ کنه، افراد زیادی هستن که به سوگ‌درمانی احتیاج پیدا می‌کنن. این هدف، به سوگ من معنا داده. کمک به سوگواران از سوی کسی که خودش سوگ رو تجربه کرده.»

بالاخره سکوت می‌کند. به نظر می‌آید منتظر عکس‌العملی از طرف من است. ولی من ساکت نشسته‌ام و به شقایق‌ها در هوای رو به تاریکی اواخر عصر نگاه می‌کنم.

چیزی به غروب نمانده. از حس و حال تفریح افتاده‌ام. آخرین روز زندگی‌ام که قرار بود عاری از هرگونه دغدغه‌ای باشد، با این حرف‌ها تبدیل شده است به یکی از پردغدغه‌ترین روزهای زندگی‌ام. هزاران فکر در سرم چرخ می‌زند. از همه پررنگ‌تر، آن جمله‌ای که گفت: «تصمیم گرفتم این بار من به زندگی فرصت بدم.» ولی من همچین انگیزه‌ای ندارم. تنها راه خلاصی از این دغدغه‌ها این است که هرچه زودتر خودم را به خانه برسانم و کار را تمام کنم.

از جایم بلند می‌شوم، و بی‌آنکه نظر او را هم بپرسم می‌گویم: «برگردیم خونه.»

 

* * *

 

اسمش را گذاشته‌ام ترکیب بَرَنده. مخلوطی از چند داروی قوی آرام‌بخش و شل‌کننده عضلات از داروهای باقیمانده مامان که همگی را پودر کرده‌ام، به همراه یک شربت شیرین غلیظ تا تلخی قرص‌ها را احساس نکنم، و مقداری هم الکل. امیدوارم این نوشیدنی مرگِ آرامی را برایم به همراه داشته باشد.

دوش گرفته‌ام و لباس نیمه‌مجلسی مرتبی پوشیده‌ام: شلوار کِرِپ نخودی دَم‌پا گشاد، یک بلوز سفید یقه‌قایقی نیمه آستین، یک جفت صندل سفید مرواریدی، دستبند و گوشواره مروارید، و موهایم را هم از پشت با یک گیره طلاییْ شل بسته‌ام. امیدوارم تا آخر کار همین‌قدر تمیز و مرتب بمانم. اصلاً دلم نمی‌خواهد در عالم بیهوشی از دهان یا تنبانم بیرون‌روی داشته باشم.

روی مبل هال، زیر قاب عکسی از مامان و بابا و خودم در پنج‌سالگی‌ام نشسته‌ام و لیوان نوشیدنی را به دست دارم. هیچ ترسی از بابت مردن ندارم، اما افکارم پریشان است. بخش استدلالی وجودم مدام توی گوشم می‌خواند: تصادفی نیست که، عدل، امروز با این آدم آشنا شدی، و یکسره آن جمله فرهاد توی ذهنم تکرار می‌شود: «تصمیم گرفتم این بار من به زندگی فرصت بدم.»

ولی من حوصله هیچ فرصتی را ندارم. می‌خواهم همه چیز تمام شود. اما همچنان بخش استدلالی‌ام حرف‌های فرهاد را توی گوشم بلغور می‌کند: برای مردن همیشه فرصت هست.

ناخودآگاه فریاد می‌زنم: «لعنت بهش.» نزدیک است لیوان نوشیدنی را پرتاب کنم.

لیوان را بین دو دستم محکم می‌فشارم. نباید بیش از این معطلش کنم. با قاشقی که داخل لیوان است مواد داخل آن را هم می‌زنم. یک‌پنجم از محتوای لیوان پودر قرص‌ها است که داخل مایع تقریباً خمیری شده است. مدتی هم می‌زنم تا همه مواد با مایع یکی شوند. چنددقیقه‌ای مکث می‌کنم و آنگاه لبه لیوان را بر لبم می‌گذارم. بوی تند الکل منخرینم را می‌سوزاند. با اکراه جرعه کوچکی از مایع را می‌نوشم؛ هم‌زمان تلخ است و شیرین، و هر دو هم به شکل زننده‌ای عُق‌آور. می‌ترسم وقتی همه‌اش را بنوشم بالا بیاورم.

بلند می‌شوم می‌روم سمت آشپزخانه تا داخلش کمی آب‌لیمو بریزم. شیشه آب‌لیمویی که مامان خودش گرفته توی کابینت کنار سینک است. آن را بر می‌دارم و درش را که باز می‌کنم، اول کمی بو می‌کشم. بوی مامان را می‌دهد. همین‌طور، بوی بابا را که در تمام مراحل کار آبگیری هم‌پای مامان کمکش می‌کرد. همچنین، بوی شوخی و خنده و بازیگوشی‌های مرا می‌دهد که تفاله‌های لیموها را توی دهانم مزه‌مزه می‌کردم و باقیمانده گوشتشان را از دیواره پوسته‌های خالی با دندان‌هایم می‌کندم. مامان و بابا مدام گوشزد می‌کردند: «نکن بچه جون، مینای دندونت از بین میره.»

یک قلپ از آب‌لیمو سرمی‌کشم؛ ترش است اما دلچسب.

هماندم با تصمیمی فوری، معجون مرگ را خالی می‌کنم داخل سینک. بعد، لیوانش را می‌شویم. قدری آب‌لیمو داخل آن می‌ریزم و به سمت یخچال می‌روم تا آب بردارم. بعد هم نوبت شکر است. می‌خواهم برای خودم یک شربت آب‌لیمو درست کنم.

قرار است به زندگی یک فرصت بدهم.

 

پایان.

 

[1]. سعدی

[2]. سعدی

[3]. صائب تبریزی

[4]. هلالی جغتایی

[5]. مولوی

[6]. شیخ بهایی

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۱/۲۱
آیدا الهی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی