وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

داستان «آن شب سرد زمستان»: قسمت دوم (و آخر)

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۱۱ ب.ظ

نباید می‌مرد. ناگهان خم شد، دستش را داخل ساک برد و پیراهن‌ها و حوله‌اش را بیرون کشید. نگاهی به لباس‌های تنش انداخت. نمی‌توانست آن‌ها را هم بسوزاند. قواره پارچه را از دور خودش باز کرد. آن را هم همراه لباس‌ها در بغلش گلوله کرد و از ماشین خارج شد. از گرگ‌ومیش شب بوران تندی به سویش هجوم آورد. لحظه‌ای صورتش را پس کشید. بعد نگاهی به اطراف انداخت. نمی‌دانست آتش را کجا درست کند. همه‌جا برف بود و باد از هر سو به‌تندی می‌وزید. نمی‌توانست زیاد معطلش کند. نفسش داشت از سرما بند می‌آمد. خم شد و لباس‌ها را در پناه ماشین گذاشت. به ناگاه یادش افتاد که برای سوزاندن آنها، شعله‌ای ندارد. با درماندگی صورتش را به‌سوی آسمان بلند کرد و دردمندانه فریاد کشید. پارچه و لباس‌ها را پرت کرد داخل ماشین. خودش هم برگشت داخل. از سرما قفل شده بود. قادر نبود تکان بخورد تا دستکم پارچه را دور خودش بپیچد. نفسی حجیم ریه‌هایش را انباشت و همچون زوزه جانوری زخمی از میان دندان‌های کلیدشده‌اش بیرون زد. اشک‌ها مثل رودی چندشاخه روی گونه‌هایش روان شدند. از فشار گریستن هیکلش تکان‌تکان می‌خورد. صدای زوزه گرگ‌ها همچنان به گوش می‌رسید. زوزه‌هایی که با ریتم هق‌هق‌های او طنین رعب‌آوری ایجاد می کردند. به نظرش آمد که صدایشان نزدیک‌تر است. بغضش خفه شد. سرش را بالا آورد و بی‌آنکه حتی نفسی بکشد، به صدا گوش داد و دوری و نزدیکی‌اش را سنجید. دست برد داخل داشبورد تا کاتر را بردارد، تنها ابزار دفاعی‌اش. کاتر سر جایش نبود. همان چند دقیقه پیش آن را دیده بود. دیگر داشت دیوانه می‌شد. خم شد تا کف ماشین را بگردد. پارچه را که آنجا افتاده بود برداشت. کاتر زیر آن کمی دورتر بود. بدنش را کش آورد تا دستش به آن برسد. شانه‌اش با لبه صندلی مماس شد و نگاهش در امتداد عمق داشبورد به چیزی افتاد. کاتر را برداشت و دستش را داخل برد و با کمک کاتر آن را بیرون کشید. برای لحظه‌ای مبهوت ماند. بعد با ناباوری قوطی‌کبریت را تکان داد تا مطمئن شود پر است. ولی راضی نشد. آن را باز کرد. یک گل صحرایی کوچک خشکیده از میان کبریت‌ها بیرون زد.

قوطی‌کبریت را در مشتش فشرد. چند لحظه‌ای معطل ماند تا موقعیت خود را میان خیال و واقعیت تشخیص دهد. بعد بی‌آنکه مطمئن شده باشد، پارچه و لباس‌ها را برداشت و از ماشین پیاده شد. در چندقدمی ماشین ایستاد و با حالتی منگ و حرکاتی خودکار، برف‌ها را با پایش کنار زد و لباس‌ها و پارچه را همان جا کپه کرد. سپس، روی آنها قوز کرد تا جلوی باد را بگیرد. سه کبریت را یکجا شعله‌ور ساخت و زیر لایه‌ای از پارچه گذاشت. دودی غلیظ و داغ از زیر پارچه بیرون زد و یک‌دفعه گُر گرفت. خودش را کمی عقب کشید. حرارت دلچسبی گونه‌های یخ‌زده‌اش را تسلی داد. اما می‌دانست که لباس‌ها و پارچه خیلی زود می‌سوزند و تمام می‌شوند. برگشت داخل ماشین. پیچ‌گوشتی را از بالای داشبورد برداشت. لحظه‌ای تردید کرد، اما بعد شروع کرد به کندن صفحات چوبی اطراف دنده‌های ماشین. گاهی با نگرانی سرش را بر می‌گرداند تا نگاهی به آتش بیندازد. همچنان می‌سوخت. بعد درحالی‌که با چند تکه چوب از ماشین پیاده می‌شد، خم شد و کف‌پوش پلاستیکی کف ماشین را هم از زیر پایش برداشت. در کنار آتش، کف‌پوش را با کمک کاتر و انبردست و پیچ­گوشتی چند تکه کرد. آنگاه، چوب‌ها را داخل آتشی که بیشترش دود بود، انداخت. شعله کمی جان گرفت. شعله‌ای زرد و سرخ که او را یاد برزو می‌انداخت؛ یاد لحظه‌ای که جای انگشتانش روی صورت زرد او به‌تدریج سرخ شد.

بعد از آن، تکه‌های کف‌پوش پلاستیکی را داخل آتش انداخت. دودی سیاه با بویی مشمئزکننده از آن برخاست. به سرفه افتاد. دل‌کندن از حرارت آتش سخت بود، اما دود را نمی‌شد تحمل کرد. برگشت داخل ماشین. مطمئن بود که آن آتش به‌قدر کافی دود می‌کند که گرگ‌ها را دور نگه دارد.

هنوز چشمانش از دود می‌سوخت. قوطی‌کبریت را میان انگشتانش بازی داد. سپس آن را باز کرد. گل خشکیده دیگر درون آن نبود. حتماً موقع کبریت کشیدن افتاده بود بیرون. شاید هم خرد شده و ریخته بود داخل آتش. هیچ معلوم نبود چه بر سرش آمده. همان‌طور که هیچ‌کس درست نمی‌دانست چرا برزو مرد. هر کس در روستا می‌مرد، می‌گفتند حتماً سینه‌پهلو کرده. برزو هم سینه‌پهلو کرده بود. درست مثل پدر و مادرش. وقتی برزو مرد، پشیمان شده بود که به او گفته بود «بی‌پدرومادر!».

یادش آمد که قوطی‌کبریت را پرت کرده بود توی صورتش.

«من رو دست میندازی؟ بی‌پدرومادر!»

کاش آن‌قدر محکم توی صورتش نزده بود. برزو زیادی نحیف بود.

پنجره را کمی باز کرد تا مطمئن شود آتش هنوز باقی است. شعله‌ای به چشم نمی‌خورد، اما دود زیادی از آن برمی‌خاست. بوی تند لاستیک سوخته بینی‌اش را سوزاند. پنجره را بست. مدتی بی‌حرکت نشست و سعی کرد بفهمد کبریت‌ها چطور از داشبورد ماشینش سر درآورده‌اند. یادش نمی‌آمد قوطی‌کبریت را آنجا گذاشته باشد. حتی یادش نمی‌آمد پس از آنکه بینی برزو به خون افتاد چه شد. یک سال گذشته بود. دوباره با خودش گفت: «نباید اونقدر محکم می‌زدمش.»

به‌تدریج، سرما دوباره داشت موذیانه زیر پوستش می‌خزید. پاهایش را درجا به حرکت در آورد و دست‌هایش را به هم سایید. اما فایده‌ای نداشت. نزدیک نیمه‌شب بود و ساطور سرما تا عمق وجودش ضربه می‌زد.

کمی احساس کرختی می‌کرد. بدنش از انقباض مداوم خشک شده بود. به‌سختی تکانی خورد و به‌آرامی خزید روی صندلی عقب. هدایا را ریخت کف ماشین و به پهلو روی صندلی دراز کشید. پاهایش را جمع کرد توی شکمش. آنگاه، گلیم را انداخت روی خودش. پلک‌هایش سنگین شده بود. اما می‌دانست نباید بخوابد. به خودش گفت که فقط چند ثانیه، و به پلک‌هایش اجازه داد مدتی بار رخوت را روی دوش هم بیندازند.

پیش از آنکه خوابش ببرد، پلک‌هایش را باز کرد. لحظه‌ای نشست تا هوشیارتر شود. پاهایش از سرما بی‌حس شده بودند. نیم‌خیز شد. دستش را به سمت صندلی جلو دراز کرد و تا کمر خم شد. دسته ساک را گرفت و آن را به‌طرف خودش کشید. دوباره نشست روی صندلی. خرت و پرت‌های باقیمانده درون ساک را خالی کرد، و پاهایش را درون آن برد.

آنگاه، تکیه کرد به صندلی و گلیم را روی خودش کشید. با خودش فکر کرد که حتماً آتش خاموش شده است، اما قادر نبود دوباره بیرون برود. دیگر صدای زوزه گرگ‌ها نمی‌آمد، پس شاید واقعاً نیازی به آتش نبود. پلک‌هایش را به‌سختی باز نگه داشت. دست کرد و از جیب کاپشنش قوطی‌کبریت را بیرون آورد. یک چوب‌کبریت بیرون کشید و آن را آتش زد. شعله را گرفت جلوی صورتش. حرارت دلچسبی داشت، اما خیلی زود خاموش شد. کبریت دیگری روشن کرد. و بعد کبریتی دیگر. نمی‌توانست بیش از آن مقاومت کند. پلک‌هایش مثل دو قطب مخالف آهن‌ربا به‌سوی هم کشیده می‌شدند. سرانجام تسلیم شد. فقط چند دقیقه چشمانش را می‌بست.

به‌زودی تصاویری مبهم در پشت پلک‌هایش به اعوجاج در آمدند. درحالی‌که ذهنش هنوز هشدار می‌داد بیدار بماند، خودآگاهش به‌تدریج در پیچ‌وتاب رخوت‌آور تصاویر محو می‌شد.

آقا معلم... آقا معلم... در گردابه اوهام، به نظرش آمد که صدای گنگ بچه‌ها به گوشش می‌رسد. ناخودآگاه، چشم‌هایش را باز کرد. توی ماشین بود. باید در برابر کرختی خواب مقاومت می‌کرد. اما بی‌آنکه بخواهد، دوباره پلک‌هایش بسته شدند.

 

* * *

 

آقا معلم... آقا معلم، سرده...

برزو جلوی میزش ایستاده بود؛ نحیف و وارفته. قوطی‌کبریت را به‌طرف او دراز کرده بود و ناله‌کنان می‌گفت: «سردمه آقا...»

از پنجره کلاس به بیرون نگاه کرد. ارتفاع برف تا زیر پنجره رسیده بود. کولاک شیشه‌ها را می‌لرزاند. دستش را دراز کرد و پلاستیکی را که با آن شکستگی شیشه را پوشانده بودند، محکم کرد. سپس برگشت به سمت برزو. هنوز قوطی‌کبریت را به‌طرف او گرفته بود. با تردید آن را گرفت. برزو لرزید.

از جایی در پشت سرش صدای گریه می‌آمد. نگاهش را برگرداند به سمت صدا. رعنا روی زمین افتاده بود و سخت می‌گریست. داشت می‌لرزید. انگار او هم سردش بود. همان‌طور که می‌لرزید، گل‌های لباسش مثل گلبرگ‌هایی خشک پای دامنش می‌ریخت. رفت به سمت رعنا. خم شد و گل‌های خشکیده را کنار زد. دوزانو نشست روی زمین. لحظه‌ای به او نگاه کرد. بعد، چند تا کبریت از قوطی بیرون آورد و آتش زد. کبریت‌های شعله‌ور را نزدیک رعنا برد. برزو داد زد: «کمک!» رعنا صورتش را بالا آورد و به شعله کبریت خیره ماند. اما حالا دیگر او رعنا نبود. نارگل بود که لبخند می‌زد. او گفت: «آقا معلم، با دستای خودم بافتم»، بعد، جوراب‌های پشمی سفید را جلو آورد و ادامه داد: «ببینید، این گل‌های انار رو روی قوزک‌هاش بافتم تا هر وقت جوراب‌ها رو پوشیدین، یاد من بیفتین»، آنگاه زد زیر گریه. برزو لابه کنان گفت: «آقا، تو رو خدا نزنیدش!»

بچه‌ها از روی نیمکت‌هایشان بلند شدند. همگی یک‌صدا فریاد زدند: «آقا، تو رو خدا؛ آقا، تو رو خدا!» صدای برزو میان آن همهمه گم شد. ناگهان باد تندی پنجره را لرزاند. شدت باد پلاستیک را از جا کند و بوران هجوم آورد به داخل. گل‌های خشکیده در فضا پخش شدند. سرش را چرخاند به‌طرف برزو. برزو لرزید. برزو زرد شد؛ زردِ زرد. جای یک پنجه سرخ روی صورتش نمایان بود. نالید: «سردمه.»

باعجله قوطی‌کبریت را باز کرد. کبریت‌ها ریختند روی زمین و زیر نیمکت‌ها پخش شدند. چهاردست‌وپا خزید روی زمین. گل‌های خشک پراکنده در باد، جلوی دیدش را می‌گرفتند. دست کشید روی زمین. یک چوب‌کبریت پیدا کرد. ولی آتش نمی‌گرفت. بوران نمی‌گذاشت شعله بگیرد. خم شد و یک چوب‌کبریت دیگر پیدا کرد. اما نمی‌توانست آن را روشن کند. چرخید به سمت برزو. برزو آنجا نبود. برزو ناپدید شده بود. فریاد زد: «برزو!»

 

* * *

 

چشم‌هایش را باز کرد. قلبش تندوتند می‌زد. وجودش یکسره داغ بود و نفسش تنگی می‌کرد. زیر لب نالید: «برزو». لحظه‌ای همان‌طور بی‌حرکت ماند. سپس، دستش را به‌سختی تکان داد و پتوی سنگین را از روی خودش کنار زد. سعی کرد بنشیند. اما همین‌که قدری بلند شد، سرش گیج خورد. دوباره افتاد توی رختخواب. تمام وجودش درد می‌کرد. زیر لب ناله‌ای کرد. سپس، سرش را قدری چرخاند تا دوروبرش را نگاه کند. نگاهش کمی تار بود. قدری آن‌طرف‌تر یک سماور قل‌قل می‌کرد. بخار آب جوش که با صدای سوت مانندی از آن بیرون می‌زد، هوا را سنگین کرده بود. اتاق به نظرش آشنا می‌آمد، اما نمی‌دانست کجاست.

احساس تشنگی می‌کرد. کنار سماور یک پارچ آب می‌دید. اما رمق نداشت حرکتی بکند. به‌سختی به پهلو چرخید. دستش را دراز کرد. ولی دستش به آن نمی‌رسید. مدتی بی‌حرکت ماند تا دوباره نیرویش را جمع کند. سپس، کمی جابه‌جا شد.

در این هنگام، به نظرش آمد که صدای پچ‌پچ حرف می‌شنود. صدا از بیرون اتاق بود. کمی خزید روی زمین. روی دیوار روبه‌روی اتاق سایه‌هایی بلند افتاده بود. یکی از سایه‌ها جابه‌جا می‌شد.

کمی دیگر جلو خزید. نمی‌توانست حرف‌ها را درست بشنود، ولی صدای اهالی روستا را تشخیص داد. صدای به‌هم‌خوردن استکان و نعلبکی می‌آمد. معلوم بود اهالی دور هم جمع شده‌اند. حالا می‌فهمید کجاست. در اتاق خادم مسجد روستا بود. می‌دانست اهالی به‌غیراز اعیاد و عزاداری‌ها، فقط زمانی دور هم جمع می‌شوند که اتفاق مهمی افتاده باشد.

یادش افتاد که چقدر تشنه است. می‌خواست یک نفر را صدا بزند، اما صدایش در نمی‌آمد. انگار گلویش از درون خراشیده شده بود. سعی کرد روی زمین مشت بکوبد تا کسی صدایش را بشنود. بااین‌حال، ضربه مشتش قدرت کافی نداشت.

با هر کوچک‌ترین حرکتی بدنش از انرژی تخلیه می‌شد. چشمانش را بست تا لحظه‌ای استراحت کند. حتی نگاه‌کردن هم انرژی‌اش را تحلیل می‌برد. در این هنگام، یک نفر آه کشید. بعد صدای گریه‌ای به گوشش رسید. کمی صبر کرد تا نیرویش را جمع کند. بعد، قدری دیگر جلو خزید. ناگهان چشمانش سیاهی رفت و با صورت روی زمین افتاد. گوش‌هایش سوت می‌کشید. تا چند لحظه، دیگر هیچ‌چیزی نشنید. اما به‌تدریج صداها وضوح گرفتند. تشخیص داد که صدای گریه یک زن است. به نظرش آمد که صدا چقدر شبیه صدای مادرش است. ولی ممکن نبود مادرش اکنون آنجا باشد. چند نفر داشتند زن را دلداری می‌دادند. بعد گمان کرد که کلمه «سینه‌پهلو» را شنید و به دنبال آن صدای گنگ دعا بلند شد.

درحالی‌که روی سینه‌اش خوابیده بود، نفسش تنگی می‌کرد. یک دستش را به زمین فشرد و سعی کرد به پهلو بچرخد. نفسش قدری آزاد شد. آنگاه، پاهایش را کمی توی شکمش جمع کرد. چشمانش را بست، به آهنگ محزون زمزمه‌ها گوش سپرد و آهسته‌آهسته گریست.

 

پایان.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۲/۲۰
آیدا الهی

نظرات (۱)

۲۰ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۵۸ شبکه اجتماعی ویترین

سلام
طاعات قبول
از جنابعالی دعوت می‌کنم فعالیت خود را در شبکه اجتماعی ویترین به عنوان یک میکروبلاگ در کنار وبلاگ خود آغاز کنید.
خوشحال خواهیم شد با نظرات خود ما را در بهتر شدن راهنمایی کنید.
دانلود از بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
با سپاس فراوان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی