داستان طنز «خیرین آن شهر!»: قسمت دوم (و آخر)
گرچه، لحظات صرف شام بدون هیچ کشمکش و کدورتی، در کمال صلح و دوستی، و درحالیکه بهجای نعره و فریاد صدای قهقهه بلند بود سپری شد، وقتی آقایان دوباره به محل کنفرانسشان برگشتند، آماده بودند که با حرارت بیشتری بحث و جدل را از سر بگیرند.
در آغاز گفتوگو، آقای سماک آمار داد که چند هزار قوطی کنسرو تون ماهی میتواند اهدا کند، اما آقای صولتی بهطوریکه انگار حرف او را نشنیده باشد، با قیافهای حقبهجانب و با اطمینان خاطر، کلام او را قطع کرد و گفت:
«خب، آقایون بفرمایند که هر کس چه مقدار پول میذاره؟»
این حرف همچون کبریتی که در انبار کاه انداخته شود، به ناگاه حزب کالا را شعلهور ساخت. در یکلحظه، نیمیاز مردان فریادزنان از جای خود برخاستند و نیمیدیگر با هیجان نیمخیز شدند. همهمه دوباره آغاز شد و بهزودی تنش بالا گرفت. در این میان، تنها آقای حسنزاده بود که سنگین سر جای خود نشسته بود، و باحالتی عصبی، تندوتند آجیل توی دهان میانداخت و نخودها و پوست پستهها را بهسوی حزب مخالف نشانه میگرفت. پس از دقایقی، یکی از بازاریان که همچنان نیمخیز مانده بود، بالاخره قامت راست کرد، به پشتی مبل خود چنگ انداخت و کتش را برداشت. به ناگاه، همگی ساکت شدند و بهسوی او نگاه کردند. مرد درحالیکه کتش را میپوشید با قهر گفت:
«جناب صولتی، ما میگیم نره، شما میگی بدوش. نه آقا جون، اینطور نمیشه. آب ما توی یک جو نمیره. ما کار خودمون رو میکنیم، شماها هم بیهودهکاری خودتون رو. ما رو به خیر و شما رو بهسلامت.»
آنگاه راه افتاد که برود، ولی بازهم آقای رحمانی به پا خاست و مانعش شد.
«آقای اعتمادی، چرا ترش میکنی برادر؟ آقای صولتی که منظوری نداشت. بالاخره خرید کالا هم پول میخواد دیگه. همه که مثل جناب سماک و جناب شهبازی توی انبارشون کنسرو ماهی و برنج ندارن. اگه هر کدوم از ما بخوایم جداگانه عمل کنیم که کاری از پیش نمیره.»
در این هنگام، یکی از بانکیها، بهعنوان مسنترین فرد جمع بلند شد. باحالتی میانجیگرانه، نگاهی به آقای صولتی انداخت و نگاهی به آقای اعتمادی، سپس گفت:
«ببینید آقایون، بنده بهعنوان کسی که طرفدار جمعآوری پول نقد هستم، پیشنهادی دارم که شاید هر دو گروه رو قانع کنه.»
سپس، برای لحظهای مکث کرد تا کنجکاوی جمع را برانگیزد. بعد، ادامه داد: «یک راه معقول این هست که پول نقد جمع کنیم و بهصورت یک بانک خصوصی، وامهایی کمبهره در اختیار مردم اون منطقه قرار بدیم. با این کار، مردم میتونن برای آینده خودشون کسبوکار یا سرپناهی فراهم کنن. اینطوری پول هدر نمیره و درست خرج میشه. از جمعآوری بهرهها هم صندوق فعال میمونه.»
یکی از بنگاهدارها سریع جواب داد: «حرف شما متین جناب صفوی، ولی خودتون بهتر میدونین، این جور کارها مجوز میخواد، و تا بخوایم مجوز بگیریم و...»
آقای صولتی فوراً حرف او را قطع کرد: «مجوز نمیخواد. مثل یکجور خیریه میشه. یک صندوق قرضالحسنه. مدیریتش هم با من. اتفاقاً در همون مناطق آدمش رو هم میشناسم.»
یکی دیگر از بنگاهدارها به کنایه گفت: «ماشاءالله، شما هم که همهجا آدم دارید!»
آقای صولتی از عصبانیت سرخ شد. با غیظ جواب داد: «اشکالی داره جناب عرفانی؟»
مرد پوزخندی زد و با همان لحن در پاسخ گفت: «نه جانم، خیلی هم خوبه. تنها بدیاش این هست که ما همیشه شرمنده شما میشیم و همه کارهای مالی میافته گردن شما.»
آقای صولتی تمام حرصش را ریخت در تون صدایش و زیر لب گفت: «نه جناب عرفانی، شما نگران نباشید. زحمتی نیست. من در امور خیر انرژی مضاعف دارم.»
آنگاه، پس از مکثی کوتاه، نگاه غضبآلودش را از او برگرداند، رو کرد به جمع و ادامه داد: «خب، پس چه کسانی با خیریه موافق هستن؟»
حاضرین به یکدیگر نگاهی انداختند. یکی دو نفر از بانکیها بلافاصله دستهایشان را بلند کردند. آقای صولتی نیز فوراً دفترچه یادداشتش را بیرون آورد. اعضای حزب کالا مردد مانده بودند و نگاهشان به آقای سماک بود که اخمهایش را درهمکشیده بود و مدتی بود داشت میاندیشید. لحظهای بعد، از جایش برخاست.
«جناب صولتی، شما هم که فقط منتظر فرصتید! این بحث کِی به نتیجهگیری رسید که ما نفهمیدیم؟»
آنگاه درحالیکه یکیک حاضرین را از نظر میگذراند، گفت: «من نمیدونم وقتی حرف و دلمون یکی نمیشه چه اصراری دارید به همکاری. هر کس میخواد خودش یک اقدامیبکنه. من که زیر بار منطق زور نمیرم. شب همگی خوش.»
سپس، با گامهایی محکم به سمت در حرکت کرد. این بار حتی آقای رحمانی هم سعی نکرد جلوی او را بگیرد. فقط آقای حسنزاده یک استغفرالله غلیظ بدرقهاش کرد. پشت سر او نیز دو نفر دیگر از حزب کالا بلند شدند و بیهیچ حرفی مجلس را ترک کردند.
مردان باقیمانده که تا آن موقع از شدت هیجان، یا ایستاده بودند و یا بر روی صندلیهایشان نیمخیز بودند، حالا همگی خسته و مشوش روی مبلها افتاده بودند. از دوردستها صدای رعدوبرق به گوش میرسید و هوای دمکرده و خفه اتاق، بر رخوت حاکم بر جمع میافزود. گهگاه، صدای خشخش دستمالکاغذیهایی بلند میشد که عرق از پیشانیها پاک میکرد و صدای تکسرفههایی خشک که انگار بر سکوت خش میانداخت، همراه با آهنگ مداوم و دارکوبوار شکستن پوست تخمه.
پس از دقایقی، آقای رحمانی به حرف آمد: «خب آقایون، دیروقته، به توافق میرسیم یا ما هم زحمت رو کم کنیم؟»
تا چند لحظه هیچکس جوابی نداد. سرانجام، یکی از بازاریان با بیحوصلگی گفت: «من که سیصد کیسه برنج در انبار کنار گذاشتم.»
به ناگاه، آقای صولتی باحالتی عصبی خندهای کرد و به کنایه گفت: «بله، فکر خوبیه، برین توی اون گلوشل و ویرونی، تهچین و باقالیپلو دم بذارین»، سپس رو کرد به یکی دیگر از حاضرین و با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: «لابد آقای حشمتی هم میخوان با پتوهای زربافشون حجله مردگان رو برپا کنن.»
در این هنگام، آقای حسنزاده این بار دیگر کاملاً از کوره دررفت، پوست آخرین تخمهای را که به دهان برده بود با عصبانیت تف کرد، استغفرالله بلندی سر داد و درحالیکه هیکل سنگینش را بهسختی از روی مبل بلند میکرد، فریاد زد: «نه آقا، دیگه رسماً دارین توهین میکنین. اینجا دیگه جای ما نیست.»
و این بار حقیقتاً رفت.
پشت سر او، باقی مردان از حزب کالا با قهر و عصبانیت و بدون خداحافظی خانه آقای صولتی را ترک کردند.
مردان حزب پول نیز پس از ربع ساعتی که به سکوت گذشت، بهتدریج یکبهیک خداحافظی کردند و روانه خانههایشان شدند.
بعد از رفتن همه، آقای صفوی مدتی ماند تا به میزبان تسلی بدهد. آقای صولتی روی کاناپه قوز کرده بود و صورتش را بین دو دستش گرفته بود. آقای صفوی دست گذاشت بر شانهاش و گفت: «مهدی جان، دیدی که همه تلاشم رو کردم. نشد که بشه. غصه نخور برادر. هنوز وقت هست. جور میشه انشاالله.»
آقای صولتی سرش را بالا آورد. با درماندگی نگاهی به او انداخت و گفت: «چطوری جور میشه؟» و دو انگشتش را بالا آورد و با تمسخر افزود: «تو دو روز؟» آنگاه، با افسوس نالید: «نباید بازاریها رو قاطی میکردیم.» ولی باز آهی کشید و گفت: «اما با چهارتا بانکی خِنِس که پولی جمع نمیشد.»
آقای صفوی با دلخوری سرفهای کرد. آقای صولتی با بیحوصلگی زیر لب گفت: «بلانسبت شما برادر.»
سرانجام، آقای صفوی هم رفت.
آقای صولتی روی کاناپه دراز شد. سه دکمه بالای پیراهنش را که خیس بود از عرق باز کرد و طاقباز با دست و پایی نیمهآویزان از کاناپه، چشمانش را رو به سقف بست و به خواب رفت.
* * *
صدای رعد بهقدری نزدیک آمده بود که برق آن، اتاق را روشن میکرد. با هر غرش آسمان، قابها روی دیوار میلرزیدند. اردک در داخل قاب لرزان لانهاش، جوجکانش را سخت در پناه گرفته بود، و پدر آقای صولتی که با هر لرزه، چرت در نگاهش پاره میشد، در فاصله میان دو رعد، دوباره در گذشتهها به خواب میرفت. اما، نگاه چشمان همیشه زنده و هوشیار مادر آقای صولتی، بیآنکه هیچ لرزهای آن را مشوش سازد، از میان بلبشوی بهجامانده در اتاق، خیره مانده بود به چهره مردی که روی کاناپه خودش را جمع کرده و مثل پسربچهای معصوم بهخوابرفته بود.
و در دوردستها همچنان بارانْ سیلآسا میبارید.
پایان
سلام.
اصولا از تعریف کردن بدم میاد. ظلمه در حق نویسنده. مخصوصا ما ایرانی ها که تا قلبمون به تعریف باز بشهدیگه حد و حدودی نمیشناسیم و از قضا همینها که مثل من اولش میگن اصولا ما فلان اما... بعدش قراره روی هرچی تعارف بازیه بی در و پیکره سفید کنند.
من با خوندن داستان های شما(و نه شعر! ) چه در باب معرفتی چه تصویر سازی خودم رو در مضر عزیز نسین و چخوف توأمان میبینم! ابدا منظورم تقلید نبود بلکه کیفیت و سبک نوشتار شما از زاویه تجربه من در امتداد این نویسندگانه.
من اگر بودم اسم این داستان رو دموکراسی میذاشتم. اتفاقا امروز یک سخنرانی کوتاه از استاد مصطفی ملکیان در یوتیوب دیدم تحت عنوان چرا حرف مفت میزنیم و به علل شخصی و اجتماعی این جور پر گویی ها پرداخته بود و مثلا میگفت دموکراسی از شما میخواد در هر چیزی نظری داشته باشید و در حالی که اساسا چنین چیزی مقدور نیست. و باقی ماجرا.
به هر روی بسیار داستان درجه یک و عالی بود. مفتخرم که خواننده مستقیم وبلاگ شما هستم و به شدت هیجان انگیزه برام که میتونم بلا واسطه نطرم رو به اطلاع نویسنده محترم این داستانهای بسیار درخشان و با کیفیت برسونم.
ارادتمند. کیخسرو