داستان تمثیلی: «چهار عنصر فریب»
خاک…
کوزهگر سرپنجههای خود را در زمینِ سختِ صحرا فرومیبرد، دامنی خاک برمیگیرد و درحالیکه آفتاب با قلم آتشین خود صورت بیحفاظ و دستان عریان او را به همان رنگ مشتِ خاکِ رسِ سرخفامی که از بیابان به ودیعه گرفته است رنگآمیزی میکند، عرقریزان و نفسزنان خاک را به کارگاهش میرساند...
آب…
کوزهگر عرق بر جبین نشانده، شیره جانش کشیده شده و کامش به خشکی نشسته، سطل بر چاه میاندازد و دَلوی آب میکشد؛ آبی زلال و خنک. اما نه لبی تر میکند و نه دست و روی ملتهبش را به خنکای آن میسپارد، چراکه خاکِ تشنه بیابان سالیانی است در تمنای آب میسوزد.
کوزهگر، لبتشنه، خاک را سیراب میکند و مادامیکه خاک از طراوت به گِل مینشیند، گونههایش از شوق گُل میاندازند.
آنگاه آستین بالا زده، با عضلاتی خسته و فرسوده، مشتومال میدهد گِل را، تا برون کند از نهاد آن رخوت سالها سکون.
کوزهگر، تشنه و مانده، خاک سیراب و مشتومال دیده را روی چرخ کوزهگریاش میگذارد. چرخ میچرخد و میگردد تا که هستی دهد به مشتی خاک.
چرخ میگردد و گل را میچرخاند و کوزهگر را به خلسه میکشاند. و این هر سه، غرق در عالمی ملکوتی، چونان رقصندگان سماع، بیخود زِ خویشتن، و انگشتان کوزهگر رقصان به آواز گردش چرخ شکل میدهد به گِل…
آتش…
خاک گل شد و چرخ گردید و کوزهای خلق شد.
و مصیبتها با آفرینش آغاز میشود…
کوزهگر آتش بر تنور میزند و جهنمی به پا میسازد تا بستاند ز کوزۀ خام بهای حیاتش را، به رسمی که حکمت آفریننده مینامندش. که زندگی لیاقتی میطلبد که جز در مکتب رنج حاصل نمیشود، و ازاینروست که خالق، کوزه را دهانی تنگ میآفریند و دلی دریا، تا که دم نزند مشقت سیرِ سلوک را و دردها و رنجها را مدفون سازد در فراخنای قلبش.
کوزه میسوزد و میگدازد. رنجْ تحصیل میکند و دردِ فلکزدگی را بی برآوردن دمی به جان میخرد. او بهشت برینی را وعده گرفته است. بهشتی که در آن با بطنی آکنده از شراب ناب، در میان حوریان دستبهدست میگردد.
که از خدمت آب تا خادمی شراب، دنیایی شر فاصله است و چنانچه از آن بهسلامت گذر کنی، به سرای پادشاهی ملکوت بار خواهی یافت…
باد…
کوزه فارغ میشود از تحصیل رنج، رنگ پختگی و اصالت به خود گرفته و در دستان کوزهگر، سرافرازانه بهسوی مرحلهای دیگر از کمال بهپیش میرود. کوزهگر سرخوش و غره از خَلقی نیکو، و کوزه در سر میپروراند رؤیای بهشت موعود را و در دل میشمارد مراحل پیش روی خود در مسیر کمال، از کوزه آب تا خُم شراب…
هر دو مدهوش و غرق در عوالم خود، بیخبر از فتنههای روزگار کمینگر.
طوفانی از بیابان برمیخیزد، بادی در میان گامهای سست و مستانه کوزهگر میپیچد، سکندری میخورد، کوزه بر زمین میافتد و به آنی به خاک تبدیل میشود.
و بیابان بازمیستاند ودیعهاش را…
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهـر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
(خیام نیشابوری)
چهار عنصر فریب؟ یکبار دیگه با دقت دیدم شایده نوشته بودید قریب( با عینک هم خوب نمی بینم) . شاید من معنی فریب رو به درستی نمیدونم. باید سرچ کنم.
جالبه : فافل کردن به خدعه! یعنی تمام اینها برای غافل شدن از اصل چیز دیگه ایه؟ اینها رو نشونمون میدید که اصلی پوشیده بمونه؟ مثل دهان تنگ کوزه که گفتید؟
و این هر سه، غرق در عالمی ملکوتی.
همش فریبی مست کننده بود؟
اما همه اگر فریب بود یک جای این داستان حقیقت داشت: اونجا که کوزه گر سکندری میخوره من توی ذهنم از قبل سر راهش یک سنگ حاضر بود. همون سنگ که سهراب سپهری گاهی سر راه روحش هست: روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
بیشتر به کوزه شما که نگاه میکنم یک رازی کشف میکنم. به این کوزه بر خلاف نقاشی های دیگه ای که از کوزه دیدم از دو منبع متفاوت نور تابیده. اینجوری نیست که یک طرف نور و بخشی در سایه باشه. خیلی به کلمه فریب میخوره این دو تا بودن. نمیونم شاید زیادی دارم سختش میکنم.