وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

۱۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

بستنی‌سنتی زیاد خورده‌ام، ولی این یکی مزه بهشت می‌دهد. تعجب می‌کنم که او چه جاهایی را می‌شناسد که من روحم نیز از آنها خبر ندارد. اما غیر از او انگار خیلی‌های دیگر هم اینجا را می‌شناسند، چون ناچار شدیم نوبت بایستیم تا بتوانیم سفارش بدهیم. وقتی بالاخره بستنی‌هایمان را گرفتیم، فرهاد گفت که فعلاً آن را نخورم. آنگاه به سویی هدایتم کرد و چند ده متر دورتر، پشت یک پرچین مرا به سمت نیمکتی برد، پشت به جاده و با چشم‌اندازی رؤیایی از دشتی از شقایق.

خودم کنار نیمکت ایستاده بودم و

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۵۰
آیدا الهی

«به نظرت معنای زندگی چیه؟»

جرعه‌ای آب می‌نوشد و بی‌آنکه در انتظار پاسخ به من نگاه کند، به افق چشم دوخته است.

از سؤالش غافلگیر شده‌ام. مِن‌مِن کنان سؤالش را تکرار می‌کنم: «معنی زندگی چیه؟»

این بار نگاهش را به تخم چشمانم می‌دوزد و منتظر جوابم می‌ماند.

شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. نوبت من است که

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۴ ، ۱۲:۵۷
آیدا الهی

بیدار که می‌شوم هوا هنوز گرگ‌ومیش است. همچنان خوابم می‌آید، ولی نمی‌خواهم امروز حتی یک ثانیه را هم هدر بدهم. کش و قوسی به بدنم می‌دهم. ترق‌وتروق مفاصلم حس خوشایندی دارد. بلند می‌شوم و رختخوابم را مرتب می‌کنم. چند روزِ گذشته، خانه را حسابی برق انداخته‌ام. همه چیز تمیز و مرتب است.

مقصد اول را می‌دانم کجاست.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۱۰:۳۲
آیدا الهی

نباید می‌مرد. ناگهان خم شد، دستش را داخل ساک برد و پیراهن‌ها و حوله‌اش را بیرون کشید. نگاهی به لباس‌های تنش انداخت. نمی‌توانست آن‌ها را هم بسوزاند. قواره پارچه را از دور خودش باز کرد. آن را هم همراه لباس‌ها در بغلش گلوله کرد و از ماشین خارج شد. از گرگ‌ومیش شب بوران تندی به سویش هجوم آورد. لحظه‌ای صورتش را پس کشید. بعد نگاهی به اطراف انداخت. نمی‌دانست آتش را کجا درست کند. همه‌جا برف بود و باد از هر سو به‌تندی می‌وزید. نمی‌توانست زیاد معطلش کند. نفسش داشت از سرما بند می‌آمد. خم شد و لباس‌ها را در پناه ماشین گذاشت. به ناگاه

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۱۱
آیدا الهی

غرش فریادی بر هوای منجمد ترک انداخت. درِ ماشین را با اکراه باز کرد. صدای ناله‌ خشک و کش‌دار آن در فضا پیچید. با تردید روی سطح برف یخ‌زده قدم گذاشت. ناخودآگاه دستانش را دور خودش جمع کرد. به اطراف نگاهی چرخاند. حس کرد قرنیه‌هایش دارند منجمد می‌شوند. پلک‌هایش را به هم فشرد و گردنش را تا می‌توانست خم کرد و چانه و بینی‌اش را در میان بازوانش، از سوز سرما پناه داد. قادر نبود سرما را تحمل کند. گامی به عقب برداشت و برگشت داخل ماشین. روی صندلی خودش را محکم بغل کرد و سرش را روی فرمان گذاشت. به فکر فرورفت. نمی‌دانست قادر است دوباره قدم بیرون بگذارد. زیر لب غرید و با بی‌میلی یک‌دستش را از آغوشش بیرون کشید. اهرم کاپوت را بالا زد. چنددقیقه‌ای معطل ماند، ناگزیر پیاده شد. قدم‌هایش به سستی روی برف‌ها لغزیدند و طنین گنگ گام‌هایش سکوت یخ­زده آن برهوت سنگلاخی را لرزاند. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۱۵
آیدا الهی

بااحتیاط از راه‌پله‌های پیچ‌درپیچ پایین می‌رویم. شهاب خودش را محکم به من چسبانده و نگاهش را پشت من پنهان کرده است. گاهی، دزدکی نگاهی به پایین پله‌ها می‌اندازد و دوباره پشتم مخفی می‌شود.

یک دستم با موبایل به دیوار است و با چراغ‌قوه‌اش مسیر را روشن می‌کنم، دست دیگرم به نرده‌ها است. همان‌طور که پله‌های پرشیب را پایین می‌رویم، قدم‌هایم می‌لرزد. غر می‌زنم: «این لامپ‌ها هم که هیچ‌وقت روشن نمیشن.»

راهروها باریک‌اند، با دیوارهای چرک‌مردی که

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۲۴
آیدا الهی

 

گوشه پرده را کنار می‌زنم. سراسر شیشه را مه‌ گرفته است. انگار همین پنجره کوچک هم بخشی از دیوار است. احساس خفقان می‌کنم. آستینم را به شیشه می‌سایم تا روزنه‌ای به بیرون باز کنم. آسمان قدری پیدا می‌شود. با آن چهره عبوس و ابرهایی تیره به چهره ناخشنودی می‌ماند که با ابروهایی پرپشت و گره‌کرده به دنیا اخم‌کرده است. ناخودآگاه ابروهایم در هم می‌رود. دستم را روی شیشه می‌لغزانم و سطح بیشتری را پاک می‌کنم. کف دستم از سرما تیر می‌کشد. می‌چپانمش زیر بغلم و بازویم را روی آن فشار می‌دهم. کمی قوز می‌کنم تا خیابان را بهتر ببینم. ماشین‌ها آهسته‌تر از همیشه می‌رانند. صدای بوق ماشین‌ها، خشک و تیز، روی دیوار سرما ترک می‌اندازد و در شکاف آن محو می‌شود. مورمورم می‌شود. مثل کشیده‌شدن ناخن روی فلز است. به پیاده‌روها نگاه می‌کنم. مملو از رهگذرانی است پوشیده در لباس‌هایی حجیم که با هیجان در رفت و آمدند. نور چراغ‌های رنگی مغازه‌ها یکی در میان خاموش و روشن می‌شوند، انعکاس رنگارنگی روی برف‌ها و آدم‌ها می‌اندازند، و تیرگی روز را نورانی می‌کنند.

هیچ‌یک از اینها مرا سر شوق نمی‌آورد. با بی‌حوصلگی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۴۲
آیدا الهی

 

گرچه، لحظات صرف شام بدون هیچ کشمکش و کدورتی، در کمال صلح و دوستی، و درحالی‌که به‌جای نعره و فریاد صدای قهقهه بلند بود سپری شد، وقتی آقایان دوباره به محل کنفرانسشان برگشتند، آماده بودند که با حرارت بیشتری بحث ‌و جدل را از سر بگیرند.

در آغاز گفت‌وگو، آقای سماک آمار داد که چند هزار قوطی کنسرو تون ماهی می‌تواند اهدا کند، اما آقای صولتی به‌طوری‌که انگار حرف او را نشنیده باشد، با قیافه‌ای حق‌به‌جانب و با اطمینان خاطر، کلام او را قطع کرد و گفت:

«خب، آقایون بفرمایند که هر کس چه مقدار پول می‌ذاره؟»

این حرف همچون کبریتی که در انبار کاه انداخته شود،

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۴۷
آیدا الهی

 

«آقایون، آقایون، ساکت. آرامش خودتون رو حفظ کنید. آقـــایون...»

هرچه سعی می‌کرد بلندتر حرف بزند، صدایش در آن همهمه، همچون قایقی که در گرداب فرومی‌رود محو می‌شد. زیر لب غرشی کرد و از درماندگی، دسته‌های مبل را فشرد. آنگاه از جایش برخاست. این بار برای ‌آنکه بیشتر جلب‌توجه کند، دست‌هایش را در هوا تکان داد و تکرار کرد:

«آقایون ساکت. آخه چرا این‌قدر بحث می‌کنید؟ نمی‌­شه که هر دفعه دور هم جمع می‌شیم، این‌طور بحث ‌و جدل راه...»

ظاهراً باز هم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۸
آیدا الهی

اگر حق با هندوها باشد، اینکه هر انسان در چرخه‌ای از زندگی‌های قبلی و بعدی دنیا را تجربه و بازتجربه می‌کند، به نظرم من و او در زندگی قبلی یک کاره هم بوده‌ایم؛ خواهر و برادر، زن و شوهر، عاشق و معشوق، رئیس و مرئوس، یا حتی قاتل و مقتول! درهرصورت یک ربطی به هم داشته‌ایم یا یک مأموریت ناتمام که این‌گونه دوباره با هم جفت شده‌ایم. در هر چیزی، نه او لازم است حرفی اضافی بزند و نه من نیازی می‌بینم که توضیحی اضافی بدهم، همدیگر را می‌فهمیم و بی‌آنکه از هم سؤالی بکنیم یا

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۸
آیدا الهی