وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

وبلاگ ادبی | آیدا الهی

در این وبلاگ داستان ها، نثرهای ادبی، شعرها، و نقاشی هایم را به اشتراک می گذارم.

۲ مطلب با موضوع «داستان تمثیلی» ثبت شده است

سالیانیست که در مکتب زندگی تحصیل کمال می‌کنم. کودکی‌ام چون به پایان رسید، روزگار مرا به دست زندگی سپرد تا بیاموزدم راه و رسم پرواز را

زندگی، این سخت‌گیر آموزگار، از روز نخست ترکه تَنَبُه به دست گرفت و روح و جسمم را کوفت. در ازای هر زشت‌کاری یک چوب می‌خوردم و در ازای درستکاری‌ها مرا به چوب فلک می‌بست.

زندگی، بال بلندپروازی‌هایم را شکست، روح سبک‌بال کودکانه‌ام را در قفس خاطرات محبوس ساخت و رؤیاهای تیزپَرم را به تیر تَعِب به هلاکت رساند، تا که از یاد برم هر پروازی را که غریزه به من آموخت.

و آنگاه ‌که از پرواز در آسمان سعادت تنها خاطره سقوط و تمنای اوج در وجودم باقی ماند، مرا در ماز مصائب رها ساخت؛ در دالان‌های پیچاپیچ وحشت...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۲۳
آیدا الهی

 

 

خاک

کوزه‌گر سرپنجه‌های خود را در زمینِ سختِ صحرا فرومی‌برد، دامنی خاک برمی‌گیرد و درحالی‌که آفتاب با قلم آتشین خود صورت بی‌­حفاظ و دستان عریان او را به همان رنگ مشتِ خاکِ رسِ سرخ­فامی که از بیابان به ودیعه گرفته است رنگ‌آمیزی می‌کند، عرق‌ریزان و نفس‌زنان خاک را به کارگاهش می‌رساند...

 

آب

کوزه‌گر عرق بر جبین نشانده، شیره جانش کشیده شده و کامش به خشکی نشسته، سطل بر چاه می‌اندازد و دَلوی آب می‌کشد؛ آبی زلال و خنک. اما نه لبی‌ تر می‌کند و نه دست و روی ملتهبش را به خنکای آن می‌سپارد، چراکه خاکِ تشنه بیابان سالیانی است در تمنای آب می‌سوزد.

کوزه‌گر، لب‌تشنه، خاک را سیراب می‌کند و مادامی‌که خاک از طراوت به گِل می‌نشیند، گونه‌هایش از شوق گُل می‌اندازند.

آنگاه آستین بالا زده، با عضلاتی خسته و فرسوده، مشت‌ومال می‌دهد گِل را، تا برون کند از نهاد آن رخوت سال‌ها سکون.

کوزه‌گر، تشنه و مانده، خاک سیراب و مشت‌ومال دیده را روی چرخ کوزه‌گری‌اش می‌گذارد. چرخ می‌چرخد و می‌گردد تا که هستی دهد به مشتی خاک.

چرخ می‌گردد و گل را می‌چرخاند و کوزه‌گر را به خلسه می‌کشاند. و این هر سه، غرق در عالمی ملکوتی، چونان رقصندگان سماع، بیخود زِ خویشتن، و انگشتان کوزه‌گر رقصان به آواز گردش چرخ شکل می‌دهد به گِل

 

آتش

خاک گل شد و چرخ گردید و کوزه‌­ای خلق شد.

و مصیبت‌ها با آفرینش آغاز می‌شود

کوزه‌گر آتش بر تنور می‌زند و جهنمی به پا می‌سازد تا بستاند ز کوزۀ خام بهای حیاتش را، به رسمی که حکمت آفریننده می‌نامندش. که زندگی لیاقتی می‌طلبد که جز در مکتب رنج حاصل نمی‌شود، و ازاین‌روست که خالق، کوزه را دهانی تنگ می‌آفریند و دلی دریا، تا که دم نزند مشقت سیرِ سلوک را و دردها و رنج‌­ها را مدفون سازد در فراخنای قلبش.

کوزه می‌سوزد و می‌گدازد. رنجْ تحصیل می‌کند و دردِ فلک‌­زدگی را بی برآوردن دمی به جان می‌خرد. او بهشت برینی را وعده گرفته است. بهشتی که در آن با بطنی آکنده از شراب ناب، در میان حوریان دست‌به‌دست می‌گردد.

که از خدمت آب تا خادمی شراب، دنیایی شر فاصله است و چنانچه از آن به‌سلامت گذر کنی، به سرای پادشاهی ملکوت بار خواهی یافت

 

باد

کوزه فارغ می‌شود از تحصیل رنج، رنگ پختگی و اصالت به خود گرفته و در دستان کوزه‌گر، سرافرازانه به­سوی مرحله‌ای دیگر از کمال به‌پیش می‌رود. کوزه‌گر سرخوش و غره از خَلقی نیکو، و کوزه در سر می‌پروراند رؤیای بهشت موعود را و در دل می‌شمارد مراحل پیش روی خود در مسیر کمال، از کوزه آب تا خُم شراب

هر دو مدهوش و غرق در عوالم خود، بی‌خبر از فتنه‌های روزگار کمین­گر.

طوفانی از بیابان برمی‌خیزد، بادی در میان گام‌های سست و مستانه کوزه‌گر می‌پیچد، سکندری می‌خورد، کوزه بر زمین می‌افتد و به آنی به خاک تبدیل می‌شود.

و بیابان بازمی‌ستاند ودیعه‌اش را

 

 

                                         جامی است که عقل آفرین می‌زندش

                                                                  صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش

                                         این کوزه‌گر دهـر چنین جام لطیف

                                                                  می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش    

                                                                                                            (خیام نیشابوری)

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۳۷
آیدا الهی