بستنیسنتی زیاد خوردهام، ولی این یکی مزه بهشت میدهد. تعجب میکنم که او چه جاهایی را میشناسد که من روحم نیز از آنها خبر ندارد. اما غیر از او انگار خیلیهای دیگر هم اینجا را میشناسند، چون ناچار شدیم نوبت بایستیم تا بتوانیم سفارش بدهیم. وقتی بالاخره بستنیهایمان را گرفتیم، فرهاد گفت که فعلاً آن را نخورم. آنگاه به سویی هدایتم کرد و چند ده متر دورتر، پشت یک پرچین مرا به سمت نیمکتی برد، پشت به جاده و با چشماندازی رؤیایی از دشتی از شقایق.
خودم کنار نیمکت ایستاده بودم و